مرا حلوا هوس کردست حلوا

مرا حلوا هوس کردست حلوا میفکن وعده حلوا به فردا
دل و جانم بدان حلواست پیوست که صوفی را صفا آرد نه صفرا
زهی حلوای گرم و چرب و شیرین که هر دم می‌رسد بویش ز بالا
دهانی بسته حلوا خور چو انجیر ز دل خور هیچ دست و لب میالا
از آن دستست این حلوا از آن دست بخور زان دست ای بی‌دست و بی‌پا
دمی با مصطفا و کاسه باشیم که او می خورد از آن جا شیر و خرما
از آن خرما که مریم را ندا کرد کلی و اشربی و قری عینا
دلیل آنک زاده عقل کلیم ندایش می‌رسد کای جان بابا
همی‌خواند که فرزندان بیایید که خوان آراسته‌ست و یار تنها