بسوزانیم سودا و جنون را
|
|
درآشامیم هر دم موج خون را
|
حریف دوزخ آشامان مستیم
|
|
که بشکافند سقف سبزگون را
|
چه خواهد کرد شمع لایزالی
|
|
فلک را وین دو شمع سرنگون را
|
فروبریم دست دزد غم را
|
|
که دزدیدست عقل صد زبون را
|
شراب صرف سلطانی بریزیم
|
|
بخوابانیم عقل ذوفنون را
|
چو گردد مست حد بر وی برانیم
|
|
که از حد برد تزویر و فسون را
|
اگر چه زوبع و استاد جملهست
|
|
چه داند حیله ریب المنون را
|
چنانش بیخود و سرمست سازیم
|
|
که چون آید نداند راه چون را
|
چنان پیر و چنان عالم فنا به
|
|
که تا عبرت شود لایعلمون را
|
کنون عالم شود کز عشق جان داد
|
|
کنون واقف شود علم درون را
|
درون خانه دل او ببیند
|
|
ستون این جهان بیستون را
|
که سرگردان بدین سرهاست گر نه
|
|
سکون بودی جهان بیسکون را
|
تن باسر نداند سر کن را
|
|
تن بیسر شناسد کاف و نون را
|
یکی لحظه بنه سر ای برادر
|
|
چه باشد از برای آزمون را
|
یکی دم رام کن از بهر سلطان
|
|
چنین سگ را چنین اسب حرون را
|
تو دوزخ دان خودآگاهی عالم
|
|
فنا شو کم طلب این سرفزون را
|
چنان اندر صفات حق فرورو
|
|
که برنایی نبینی این برون را
|
چه جویی ذوق این آب سیه را
|
|
چه بویی سبزه این بام تون را
|
خمش کردم نیارم شرح کردن
|
|
ز رشک و غیرت هر خام دون را
|
نما ای شمس تبریزی کمالی
|
|
که تا نقصی نباشد کاف و نون را
|