شبی به دایتش از روزگار هجر به تر
|
|
نهایتش چو زمان وصال فیض اثر
|
شبی در اول دی شام تیرهتر ز عشا
|
|
ولی در آخر او صبح پیشتر ز سحر
|
شبی عیان شده از جیب او ره ظلمات
|
|
ولی زلال بقا زیر دامنش مضمر
|
شبی چو غره ماه محرم اول او
|
|
ولی ز سلخ مه روزهی آخرش خوشتر
|
شبی مشوش و ژولیده موی چون عاشق
|
|
ولی به چشم خرد سیم ساق چون دلبر
|
شبی جواهر فیضش ز افسر افتاده
|
|
ولی رسیده به زانویش از زمین گوهر
|
شبی ز آهن زنگار بسته مغفروار
|
|
ولی به پای تحمل کشیده موزهی زر
|
ز شام تا به دو پاس تمام آن شب بود
|
|
مرا صحیفهی حالات خویش مد نظر
|
زمان زمان به سرم از وساوس بشری
|
|
سپاه غم به صد آشوب میکشید حشر
|
گهی ز وسوسه بی کسی و تنهائی
|
|
چو غنچه دست من تنگ دل گریبان در
|
گهی ز کید اعادی دلم در اندیشه
|
|
که منزوی شده بر روی خلق بندد در
|
گهی ز فوت برادر غمی برابر کوه
|
|
دل مرا ز تسلط نموده زیر و زبر
|
گهی ستاده مجسم به پیش دیده و دل
|
|
پسر برادرم آن کودک ندیده پدر
|
که در ولایت هند از عداوت گردون
|
|
فتاده طفل و یتیم و غریب و بیمادر
|
گذشت برخی از آن شب برین نمط حاصل
|
|
که دل فکار و جگر ریش بود جان مضطر
|
چو بعد از آن سپه خواب براساس حواس
|
|
گشود دست و تنم را فکند در بستر
|
گذشت اول آن خواب اگرچه در غفلت
|
|
ولی در آخر آن فیض بود بیحد و مر
|
چه دید دیدهی دلافروز عالمی که در آن
|
|
گوهر به جای حجر بود و در به جای مدر
|
ز مشرقش که نجوم بروج دولت را
|
|
ز عین نور صفا بود مطلع و مظهر
|
ستارهای بدرخشید کز اشعهی آن
|
|
فروغ بخش شد این کهنه تودهی اغبر
|