آخر بشنید آن مه آه سحر ما را
|
|
تا حشر دگر آمد امشب حشر ما را
|
چون چرخ زند آن مه در سینه من گویم
|
|
ای دور قمر بنگر دور قمر ما را
|
کو رستم دستان تا دستان بنماییمش
|
|
کو یوسف تا بیند خوبی و فر ما را
|
تو لقمه شیرین شو در خدمت قند او
|
|
لقمه نتوان کردن کان شکر ما را
|
ما را کرمش خواهد تا در بر خود گیرد
|
|
زین روی دوا سازد هر لحظه گر ما را
|
چون بینمکی نتوان خوردن جگر بریان
|
|
میزن به نمک هر دم بریان جگر ما را
|
بی پای طواف آریم بیسر به سجود آییم
|
|
چون بیسر و پا کرد او این پا و سر ما را
|
بی پای طواف آریم گرد در آن شاهی
|
|
کو مست الست آمد بشکست در ما را
|
چون زر شد رنگ ما از سینه سیمینش
|
|
صد گنج فدا بادا این سیم و زر ما را
|
در رنگ کجا آید در نقش کجا گنجد
|
|
نوری که ملک سازد جسم بشر ما را
|
تشبیه ندارد او وز لطف روا دارد
|
|
زیرا که همیداند ضعف نظر ما را
|
فرمود که نور من ماننده مصباح است
|
|
مشکات و زجاجه گفت سینه و بصر ما را
|
خامش کن تا هر کس در گوش نیارد این
|
|
خود کیست که دریابد او خیر و شر ما را
|