سروراوندی دلشاد که از مرتبه است
|
|
فرش روبندهی کنیزان تو را ز آنها عار
|
وز دل و دست تو بر دست و دل با ذلشان
|
|
بیش از آنست تفاوت که زیم بر انهار
|
یافت از جایزه مدحت ایشان سلمان
|
|
آن قدر رتبه که گردید سلیمان مقدار
|
من که سلیمان زمان توام از طبع سلیم
|
|
وز در مدح تو بر بحر و برم گوهربار
|
وز سخنهای قوی خلعت پر زور مدام
|
|
بختیانم به قطارند و روان در اقطار
|
وز جواهر کشی بار دواوین منست
|
|
حاملان را همهجا گرمتر از من بازار
|
با چنین قدر رفیعی که درین قصر وسیع
|
|
بر دل تنگ حسود آمده آشوب گمار
|
آن چنانم که اگر حال مرا عرض کند
|
|
به جناب تو خبیری به سبیل اخبار
|
دهی انصاف که اعجاز بود ناکردن
|
|
با چنین خاطر افکار خطا در افکار
|
طرفه حالی است که گر خاک مرا باد برد
|
|
از تبرک به خطا و ختن و چین و تتار
|
دور نبود که ز انصاف سپهر کحلی
|
|
توتیا وار عزیزش کند اندر انظار
|
وندرین ملک اگر راه کنم در بزمی
|
|
یا به راهی ابدالدهر نشینم چو غبار
|
به سخط کس نکند با من بیچاره سخن
|
|
به غلط کس نکند بر من افتاده گذار
|
گرچه از بیبدلی مرکز نه دایرهام
|
|
نیست دیار به من یار درین طرفه دیار
|
قصد کوته ملکا بلبل خوش لهجهی تو
|
|
محتشم نادره اندیشهی شیرین گفتار
|
دارد آزرده درونی ز وضیع و ز شریف
|
|
دارد اشفته دماغی ز صغار و ز کبار
|
حال خود عرض نمیدارد از آن رو که مباد
|
|
طبع علیا کشد از رهگذر آن آزار
|
یک دعا میکند اما و دعا این که ز غیب
|
|
فکند در دل الهام پذیرت جبار
|
که ز افراد بشر پیش ز فوق بشری
|
|
کیست مشغول دعایت به عشی و ابکار
|
وز غلامان تو آن بندهی بیهمتا کیست
|
|
که مباهیست به او دور سپهر دوار
|