در مدح شاهزاده پریخان خانم بنت شاه طهماسب صفوی

سروراوندی دلشاد که از مرتبه است فرش روبنده‌ی کنیزان تو را ز آنها عار
وز دل و دست تو بر دست و دل با ذلشان بیش از آنست تفاوت که زیم بر انهار
یافت از جایزه مدحت ایشان سلمان آن قدر رتبه که گردید سلیمان مقدار
من که سلیمان زمان توام از طبع سلیم وز در مدح تو بر بحر و برم گوهربار
وز سخنهای قوی خلعت پر زور مدام بختیانم به قطارند و روان در اقطار
وز جواهر کشی بار دواوین منست حاملان را همه‌جا گرم‌تر از من بازار
با چنین قدر رفیعی که درین قصر وسیع بر دل تنگ حسود آمده آشوب گمار
آن چنانم که اگر حال مرا عرض کند به جناب تو خبیری به سبیل اخبار
دهی انصاف که اعجاز بود ناکردن با چنین خاطر افکار خطا در افکار
طرفه حالی است که گر خاک مرا باد برد از تبرک به خطا و ختن و چین و تتار
دور نبود که ز انصاف سپهر کحلی توتیا وار عزیزش کند اندر انظار
وندرین ملک اگر راه کنم در بزمی یا به راهی ابدالدهر نشینم چو غبار
به سخط کس نکند با من بیچاره سخن به غلط کس نکند بر من افتاده گذار
گرچه از بی‌بدلی مرکز نه دایره‌ام نیست دیار به من یار درین طرفه دیار
قصد کوته ملکا بلبل خوش لهجه‌ی تو محتشم نادره اندیشه‌ی شیرین گفتار
دارد آزرده درونی ز وضیع و ز شریف دارد اشفته دماغی ز صغار و ز کبار
حال خود عرض نمی‌دارد از آن رو که مباد طبع علیا کشد از رهگذر آن آزار
یک دعا می‌کند اما و دعا این که ز غیب فکند در دل الهام پذیرت جبار
که ز افراد بشر پیش ز فوق بشری کیست مشغول دعایت به عشی و ابکار
وز غلامان تو آن بنده‌ی بی‌همتا کیست که مباهیست به او دور سپهر دوار