شب قدر است جسم تو کز او یابند دولتها
|
|
مه بدرست روح تو کز او بشکافت ظلمتها
|
مگر تقویم یزدانی که طالعها در او باشد
|
|
مگر دریای غفرانی کز او شویند زلتها
|
مگر تو لوح محفوظی که درس غیب از او گیرند
|
|
و یا گنجینه رحمت کز او پوشند خلعتها
|
عجب تو بیت معموری که طوافانش املاکند
|
|
عجب تو رق منشوری کز او نوشند شربتها
|
و یا آن روح بیچونی کز اینها جمله بیرونی
|
|
که در وی سرنگون آمد تأملها و فکرتها
|
ولی برتافت بر چونها مشارقهای بیچونی
|
|
بر آثار لطیف تو غلط گشتند الفتها
|
عجایب یوسفی چون مه که عکس اوست در صد چه
|
|
از او افتاده یعقوبان به دام و جاه ملتها
|
چو زلف خود رسن سازد ز چههاشان براندازد
|
|
کشدشان در بر رحمت رهاندشان ز حیرتها
|
چو از حیرت گذر یابد صفات آن را که دریابد
|
|
خمش که بس شکسته شد عبارتها و عبرتها
|