دیدم سحر آن شاه را بر شاهراه هل اتی | در خواب غفلت بیخبر زو بوالعلی و بوالعلا | |
زان می که در سر داشتم من ساغری برداشتم | در پیش او میداشتم گفتم که ای شاه الصلا | |
گفتا چیست این ای فلان گفتم که خون عاشقان | جوشیده و صافی چو جان بر آتش عشق و ولا | |
گفتا چو تو نوشیدهای در دیگ جان جوشیدهای | از جان و دل نوشش کنم ای باغ اسرار خدا | |
آن دلبر سرمست من بستد قدح از دست من | اندرکشیدش همچو جان کان بود جان را جان فزا | |
از جان گذشته صد درج هم در طرب هم در فرج | میکرد اشارت آسمان کای چشم بد دور از شما |