العقل فیکم مرتهن هل من صدا یشفی الحزن
|
|
و القلب منکم ممتحن فی وسط نیران النوی
|
ای خواجه با دست و پا پایت شکستست از قضا
|
|
دلها شکستی تو بسی بر پای تو آمد جزا
|
این از عنایتها شمر کز کوی عشق آمد ضرر
|
|
عشق مجازی را گذر بر عشق حقست انتها
|
غازی به دست پور خود شمشیر چوبین میدهد
|
|
تا او در آن استا شود شمشیر گیرد در غزا
|
عشقی که بر انسان بود شمشیر چوبین آن بود
|
|
آن عشق با رحمان شود چون آخر آید ابتلا
|
عشق زلیخا ابتدا بر یوسف آمد سالها
|
|
شد آخر آن عشق خدا میکرد بر یوسف قفا
|
بگریخت او یوسف پیش زد دست در پیراهنش
|
|
بدریده شد از جذب او برعکس حال ابتدا
|
گفتش قصاص پیرهن بردم ز تو امروز من
|
|
گفتا بسی زینها کند تقلیب عشق کبریا
|
مطلوب را طالب کند مغلوب را غالب کند
|
|
ای بس دعاگو را که حق کرد از کرم قبله دعا
|
باریک شد این جا سخن دم مینگنجد در دهن
|
|
من مغلطه خواهم زدن این جا روا باشد دغا
|
او میزند من کیستم من صورتم خاکیستم
|
|
رمال بر خاکی زند نقش صوابی یا خطا
|
این را رها کن خواجه را بنگر که میگوید مرا
|
|
عشق آتش اندر ریش زد ما را رها کردی چرا
|
ای خواجه صاحب قدم گر رفتم اینک آمدم
|
|
تا من در این آخرزمان حال تو گویم برملا
|
آخر چه گوید غرهای جز ز آفتابی ذرهای
|
|
از بحر قلزم قطرهای زین بینهایت ماجرا
|
چون قطرهای بنمایدت باقیش معلوم آیدت
|
|
ز انبار کف گندمی عرضه کنند اندر شرا
|
کفی چو دیدی باقیش نادیده خود میدانیش
|
|
دانیش و دانی چون شود چون بازگردد ز آسیا
|
هستی تو انبار کهن دستی در این انبار کن
|
|
بنگر چگونه گندمی وانگه به طاحون بر هلا
|
هست آن جهان چون آسیا هست آن جهان چون خرمنی
|
|
آن جا همین خواهی بدن گر گندمی گر لوبیا
|
رو ترک این گو ای مصر آن خواجه را بین منتظر
|
|
کو نیم کاره میکند تعجیل میگوید صلا
|
ای خواجه تو چونی بگو خسته در این پرفتنه کو
|
|
در خاک و خون افتادهای بیچاره وار و مبتلا
|