هر لحظه وحی آسمان آید به سر جانها
|
|
کاخر چو دردی بر زمین تا چند میباشی برآ
|
هر کز گران جانان بود چون درد در پایان بود
|
|
آنگه رود بالای خم کان درد او یابد صفا
|
گل را مجنبان هر دمی تا آب تو صافی شود
|
|
تا درد تو روشن شود تا درد تو گردد دوا
|
جانیست چون شعله ولی دودش ز نورش بیشتر
|
|
چون دود از حد بگذرد در خانه ننماید ضیا
|
گر دود را کمتر کنی از نور شعله برخوری
|
|
از نور تو روشن شود هم این سرا هم آن سرا
|
در آب تیره بنگری نی ماه بینی نی فلک
|
|
خورشید و مه پنهان شود چون تیرگی گیرد هوا
|
باد شمالی میوزد کز وی هوا صافی شود
|
|
وز بهر این صیقل سحر در میدمد باد صبا
|
باد نفس مر سینه را ز اندوه صیقل میزند
|
|
گر یک نفس گیرد نفس مر نفس را آید فنا
|
جان غریب اندر جهان مشتاق شهر لامکان
|
|
نفس بهیمی در چرا چندین چرا باشد چرا
|
ای جان پاک خوش گهر تا چند باشی در سفر
|
|
تو باز شاهی بازپر سوی صفیر پادشا
|