چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را
|
|
خون بارد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را
|
خورشید چون افروزدم تا هجر کمتر سوزدم
|
|
دل حیلتی آموزدم کز سر بگیرم کار را
|
ای عقل کل ذوفنون تعلیم فرما یک فسون
|
|
کز وی بخیزد در درون رحمی نگارین یار را
|
چون نور آن شمع چگل میدرنیابد جان و دل
|
|
کی داند آخر آب و گل دلخواه آن عیار را
|
جبریل با لطف و رشد عجل سمین را چون چشد
|
|
این دام و دانه کی کشد عنقای خوش منقار را
|
عنقا که یابد دام کس در پیش آن عنقامگس
|
|
ای عنکبوت عقل بس تا کی تنی این تار را
|
کو آن مسیح خوش دمی بیواسطه مریم یمی
|
|
کز وی دل ترسا همی پاره کند زنار را
|
دجال غم چون آتشی گسترد ز آتش مفرشی
|
|
کو عیسی خنجرکشی دجال بدکردار را
|
تن را سلامتها ز تو جان را قیامتها ز تو
|
|
عیسی علامتها ز تو وصل قیامت وار را
|
ساغر ز غم در سر فتد چون سنگ در ساغر فتد
|
|
آتش به خار اندرفتد چون گل نباشد خار را
|
ماندم ز عذرا وامقی چون من نبودم لایقی
|
|
لیکن خمار عاشقی در سر دل خمار را
|
شطرنج دولت شاه را صد جان به خرجش راه را
|
|
صد که حمایل کاه را صد درد دردی خوار را
|
بینم به شه واصل شده می از خودی فاصل شده
|
|
وز شاه جان حاصل شده جانها در او دیوار را
|
باشد که آن شاه حرون زان لطف از حدها برون
|
|
منسوخ گرداند کنون آن رسم استغفار را
|
جانی که رو این سو کند با بایزید او خو کند
|
|
یا در سنایی رو کند یا بو دهد عطار را
|
مخدوم جان کز جام او سرمست شد ایام او
|
|
گاهی که گویی نام او لازم شمر تکرار را
|
عالی خداوند شمس دین تبریز از او جان زمین
|
|
پرنور چون عرش مکین کو رشک شد انوار را
|
ای صد هزاران آفرین بر ساعت فرخترین
|
|
کان ناطق روح الامین بگشاید آن اسرار را
|
در پاکی بیمهر و کین در بزم عشق او نشین
|
|
در پرده منکر ببین آن پرده صدمسمار را
|