وله ایضا

شب از جلای وطن دم زند چو نعل سمندش زند به آینه‌ی مه صلای کسب جلائی
حسام او که به سر نیز وا نمی‌شود از سر بلاست بر سر اعدای دین و طرفه بلائی
شه جهان به جهانگیریش کند چه اشارت شود ز جانب او هر اشاره قلعه گشائی
فلک به رقص درآید ز خرمی چو برآید ز کوی خسرویش در بسیط خاک صدائی
زهی رسانده منادی رسان خوان عطایت ز نشه کرم حیدری به خلق صلائی
به ناز می‌نگرد حرص درد و کون که دارد به مرغزار سخا بی‌تو آهوانه چرائی
ز ریزش مطر لطف بی‌دریغ تو رسته ز مزرع دل مردم قریب مهر گیائی
توئی که از پی گنجایش جلال تو باید ازین وسیع‌تر اندر قیاس ارض و سمائی
فلک ز بهر صعود تو با رفیع مقامی جهان برای نزول تو با وسیع فضائی
بنا نهنده این نه بنا مگر نهد از نو به قدر رتبه و شان تو در زمانه بنائی
ز بار حلم تو کز عرش اعظم‌ست گران‌تر بهم رسانده سپهر بلند قد دوتائی
کند چو از جرس محمل جلال تو دعوی نهم سپهر چه باشد ورای هرزه درائی
اجل به تیغ و سنان تو کار خویش گذارد نهی به تمشیت کاردین چو رو به عزائی
عجب که کلک هوس در قلمرو تو برآید صبی غیر مکلف به قصد خط خطائی
به چرخ داده قضا مهر داری تو همانا کز آفتاب به گردن فکنده مهر طلائی
مصلی‌ایست به عهدت فلک که بهر مصلی بدوش می‌کشد از کهکشان همیشه ردائی
برای خصم تو گردیده در بلندی و پستی سپهر تفرقه بازی زمانه حادثه زائی
آیا گل چمن حیدری که در چمن تو سخن رسانده به معجز کمینه نغمه سرائی
دمی که در طلب نظم بنده حکم معلی به من رساند در ابلاغ اهتمام نمائی
هزار سجده‌ی بی‌اختیار کردم و گشتم مدد ز ناطقه جوئی زبان به مدح گشائی