باز آمدن زن جوحی به محکمه‌ی قاضی سال دوم بر امید وظیفه‌ی پارسال و شناختن قاضی او را الی اتمامه

بعد سالی باز جوحی از محن رو به زن کرد و بگفت ای چست زن
آن وظیفه‌ی پار را تجدید کن پیش قاضی از گله‌ی من گو سخن
زن بر قاضی در آمد با زنان مر زنی را کرد آن زن ترجمان
تا بنشناسد ز گفتن قاضیش یاد ناید از بلای ماضیش
هست فتنه غمره‌ی غماز زن لیک آن صدتو شود ز آواز زن
چون نمی‌توانست آوازی فراشت غمزه‌ی تنهای زن سودی نداشت
گفت قاضی رو تو خصمت را بیار تا دهم کار ترا با او قرار
جوحی آمد قاضیش نشناخت زود کو به وقت لقیه در صندوق بود
زو شنیده بود آواز از برون در شری و بیع و در نقص و فزون
گفت نفقه‌ی زن چرا ندهی تمام گفت از جان شرع را هستم غلام
لیک اگر میرم ندارم من کفن مفلس این لعبم و شش پنج زن
زین سخن قاضی مگر بشناختش یاد آورد آن دغل وان باختش
گفت آن شش پنج با من باختی پار اندر شش درم انداختی
نوبت من رفت امسال آن قمار با دگر کس باز دست از من بدار
از شش و از پنج عارف گشت فرد محترز گشتست زین شش پنج نرد
رست او از پنج حس و شش جهت از ورای آن همه کرد آگهت
شد اشاراتش اشارات ازل جاوز الاوهام طرا و اعتزل
زین چه شش گوشه گر نبود برون چون بر آرد یوسفی را از درون
واردی بالای چرخ بی ستن جسم او چون دلو در چه چاره کن
یوسفان چنگال در دلوش زده رسته از چاه و شه مصری شده