رفتن قاضی به خانه‌ی زن جوحی و حلقه زدن جوحی به خشم بر در و گریختن قاضی در صندوقی الی آخره

مکر زن پایان ندارد رفت شب قاضی زیرک سوی زن بهر دب
زن دو شمع و نقل مجلس راست کرد گفت ما مستیم بی این آب‌خورد
اندر آن دم جوحی آمد در بزد جست قاضی مهربی تا در خزد
غیر صندوقی ندید او خلوتی رفت در صندوق از خوف آن فتی
اندر آمد جوحی و گفت ای حریف اتی وبالم در ربیع و در خریف
من چه دارم که فداات نیست آن که ز من فریاد داری هر زمان
بر لب خشکم گشادستی زبان گاه مفلس خوانیم گه قلتبان
این دو علت گر بود ای جان مرا آن یکی از تست و دیگر از خدا
من چه دارم غیر آن صندوق که آن هست مایه‌ی تهمت و پایه‌ی گمان
خلق پندارند زر دارم درون داد واگیرند از من زین ظنون
صورت صندوق بس زیباست لیک از عروض و سیم و ز خالیست نیک
چون تن زراق خوب و با وقار اندر آن سله نیابی غیر مار
من برم صندوق را فردا به کو پس بسوزم در میان چارسو
تا ببیند ممن و گبر و جهود که درین صندوق جز لعنت نبود
گفت زن هی در گذر ای مرد ازین خورد سوگندان که نکنم جز چنین
از پگه حمال آورد او چو باد زود آن صندوق بر پشتش نهاد
اندر آن صندوق قاضی از نکال بانگ می‌زد که ای حمال و ای حمال
کرد آن حمال راست و چپ نظر کز چه سو در می‌رسد بانک و خبر
هاتفست این داعی من ای عجب یا پری‌ام می‌کند پنهان طلب
چون پیاپی گشت آن آواز و بیش گفت هاتف نیست باز آمد به خویش