مکرر کردن برادران پند دادن بزرگین را و تاب ناآوردن او آن پند را و در رمیدن او ازیشان شیدا و بی‌خود رفتن و خود را در بارگاه پادشاه انداختن بی‌دستوری خواستن لیک از فرط عشق و محبت نه از گستاخی و لاابالی الی آخره

آن دو گفتندش که اندر جان ما هست پاسخ‌ها چو نجم اندر سما
گر نگوییم آن نیاید راست نرد ور بگوییم آن دلت آید به درد
هم‌چو چغزیم اندر آب از گفت الم وز خموشی اختناقست و سقم
گر نگوییم آتشی را نور نیست ور بگوییم آن سخن دستور نیست
در زمان برجست کای خویشان وداع انما الدنیا و ما فیها متاع
پس برون جست او چو تیری از کمان که مجال گفت کم بود آن زمان
اندر آمد مست پیش شاه چین زود مستانه ببوسید او زمین
شاه را مکشوف یک یک حالشان اول و آخر غم و زلزالشان
میش مشغولست در مرعای خویش لیک چوپان واقفست از حال میش
کلکم راع بداند از رمه کی علف‌خوارست و کی در ملحمه
گرچه در صورت از آن صف دور بود لیک چون دف در میان سور بود
واقف از سوز و لهیب آن وفود مصلحت آن بد که خشک آورده بود
در میان جانشان بود آن سمی لک قاصد کرده خود را اعجمی
صورت آتش بود پایان دیگ معنی آتش بود در جان دیگ
صورتش بیرون و معنیش اندرون معنی معشوق جان در رگ چو خون
شاه‌زاده پیش شه زانو زده ده معرف شارح حالش شده
گرچه شه عارف بد از کل پیش پیش لیک می‌کردی معرف کار خویش
در درون یک ذره نور عارفی به بود از صد معرف ای صفی
گوش را رهن معرف داشتن آیت محجوبیست و حزر و ظن
آنک او را چشم دل شد دیدبان دید خواهد چشم او عین العیان