ماخذه‌ی یوسف صدیق صلوات‌الله علیه به حبس بضع سنین به سبب یاری خواستن از غیر حق و گفتن اذکرنی عند ربک مع تقریره

آنچنان که یوسف از زندانیی با نیازی خاضعی سعدانیی
خواست یاری گفت چون بیرون روی پیش شه گردد امورت مستوی
یاد من کن پیش تخت آن عزیز تا مرا هم وا خرد زین حبس نیز
کی دهد زندانیی در اقتناص مرد زندانی دیگر را خلاص
اهل دنیا جملگان زندانیند انتظار مرگ دار فانیند
جز مگر نادر یکی فردانیی تن بزندان جان او کیوانیی
پس جزای آنک دید او را معین ماند یوسف حبس در بضع سنین
یاد یوسف دیو از عقلش سترد وز دلش دیو آن سخن از یاد برد
زین گنه کامد از آن نیکوخصال ماند در زندان ز داور چند سال
که چه تقصیر آمد از خورشید داد تا تو چون خفاش افتی در سواد
هین چه تقصیر آمد از بحر و سحاب تا تو یاری خواهی از ریگ و سراب
عام اگر خفاش طبعند و مجاز یوسفا داری تو آخر چشم باز
گر خفاشی رفت در کور و کبود باز سلطان دیده را باری چه بود
پس ادب کردش بدین جرم اوستاد که مساز از چوب پوسیده عماد
لیک یوسف را به خود مشغول کرد تا نیاید در دلش زان حبس درد
آن‌چنانش انس و مستی داد حق که نه زندان ماند پیشش نه غسق
نیست زندانی وحش‌تر از رحم ناخوش و تاریک و پرخون و وخم
چون گشادت حق دریچه سوی خویش در رحم هر دم فزاید تنت بیش
اندر آن زندان ز ذوق بی‌قیاس خوش شکفت از غرس جسم تو حواس
زان رحم بیرون شدن بر تو درشت می‌گریزی از زهارش سوی پشت