بود امیری را یکی اسپی گزین
|
|
در گلهی سلطان نبودش یک قرین
|
او سواره گشت در موکب به گاه
|
|
ناگهان دید اسپ را خوارزمشاه
|
چشم شه را فر و رنگ او ربود
|
|
تا به رجعت چشم شه با اسپ بود
|
بر هر آن عضوش که افکندی نظر
|
|
هر یکش خوشتر نمودی زان دگر
|
غیر چستی و گشی و روحنت
|
|
حق برو افکنده بد نادر صفت
|
پس تجسس کرد عقل پادشاه
|
|
کین چه باشد که زند بر عقل راه
|
چشم من پرست و سیرست و غنی
|
|
از دو صد خورشید دارد روشنی
|
ای رخ شاهان بر من بیذقی
|
|
نیم اسپم در رباید بی حقی
|
جادوی کردست جادو آفرین
|
|
جذبه باشد آن نه خاصیات این
|
فاتحه خواند و بسی لا حول کرد
|
|
فاتحهش در سینه میافزود درد
|
زانک او را فاتحه خود میکشید
|
|
فاتحه در جر و دفع آمد وحید
|
گر نماید غیر هم تمویه اوست
|
|
ور رود غیر از نظر تنبیه اوست
|
پس یقین گشتش که جذبه زان سریست
|
|
کار حق هر لحظه نادر آوریست
|
اسپ سنگین گاو سنگین ز ابتلا
|
|
میشود مسجود از مکر خدا
|
پیش کافر نیست بت را ثانیی
|
|
نیست بت را فر و نه روحانیی
|
چست آن جاذب نهان اندر نهان
|
|
در جهان تابیده از دیگر جهان
|
عقل محجوبست و جان هم زین کمین
|
|
من نمیبینم تو میتوانی ببین
|
چونک خوارمشه ز سیران باز گشت
|
|
با خواص ملک خود همراز گشت
|
پس به سرهنگان بفرمود آن زمان
|
|
تا بیارند اسپ را زان خاندان
|
همچو آتش در رسیدند آن گروه
|
|
همچو پشمی گشت امیر همچو کوه
|