توزیع کردن پای‌مرد در جمله‌ی شهر تبریز و جمع شدن اندک چیز و رفتن آن غریب به تربت محتسب به زیارت و این قصه را بر سر گور او گفتن به طریق نوحه الی آخره

پشت ما گرم از تو بود ای آفتاب رونق هر قصر و گنج هر خراب
ای در ابرویت ندیده کس گره ای چو میکائیل راد و رزق‌ده
ای دلت پیوسته با دریای غیب ای به قاف مکرمت عنقای غیب
یاد ناورده که از مالم چه رفت سقف قصد همتت هرگز نکفت
ای من و صد هم‌چو من در ماه و سال مر ترا چون نسل تو گشته عیال
نقد ما و جنس ما و رخت ما نام ما و فخر ما و بخت ما
تو نمردی ناز و بخت ما بمرد عیش ما و رزق مستوفی بمرد
واحد کالالف در رزم و کرم صد چو حاتم گاه ایثار نعم
حاتم ار مرده به مرده می‌دهد گردگان‌های شمرده می‌دهد
تو حیاتی می‌دهی در هر نفس کز نفیسی می‌نگنجد در نفس
تو حیاتی می‌دهی بس پایدار نقد زر بی‌کساد و بی‌شمار
وارثی نا بوده یک خوی ترا ای فلک سجده کنان کوی ترا
خلق را از گرگ غم لطفت شبان چون کلیم الله شبان مهربان
گوسفندی از کلیم الله گریخت پای موسی آبله شد نعل ریخت
در پی او تا به شب در جست و جو وان رمه غایب شده از چشم او
گوسفند از ماندگی شد سست و ماند پس کلیم الله گرد از وی فشاند
کف همی‌مالید بر پشت و سرش می‌نواخت از مهر هم‌چون مادرش
نیم ذره طیرگی و خشم نی غیر مهر و رحم و آب چشم نی
گفت گیرم بر منت رحمی نبود طبع تو بر خود چرا استم نمود
با ملایک گفت یزدان آن زمان که نبوت را نمی‌زیبد فلان