در مدح شاه اسمعیل بن شاه طهماسب صفوی

گر زمین باشد ز مغناطیس و او آهن لحیم از سبک خیزی برو طی جهان ناید گران
فارسش هرجا که میراند به رغبت می‌رود کامران شخصی که این اسبش بود در زیر ران
راکب او در خراسان گر نهد پا در رکاب پای دیگر در رکاب آرد در آذربایجان
در نوردیدم سخن کاوصاف این عالم نورد کرده بر خنگ بلاغت تنگ میدان بیان
ای فدایت هرچه موجود است در روی زمین وی نثارت هرچه موقوفست در بطن زمان
ای نشان عشقت اندر چهره‌ی خرد و بزرگ وی کمند مهرت اندر گردن پیر و جوان
هرکسی جان را برای خویش می‌دارد عزیز وز برای چون تو جانان جان عزیزان جهان
زهرکش ساقی تو باشی به ز شهد خوش‌گوار مرگ کش باعث تو گردی به ز عمر جاودان
تارک شیر فلک تا سینه‌ی گاو زمین بر دری گر از زبردستی به تیغ امتحان
این ز جان لذت چشان گوید نثارت بادسر وان بدل منت گشان گوید فدایت بادجان
ذره پرور آفتابا مهر گستر خسروا ای دل ذرات عالم جانب مهرت کشان
چند مایوسی بود از حسرت پابوس تو با فلک در جنگ و با خود در جدل دیوانه‌سان
نوزده سال از برای فتح باب دولتت دست امیدم به دعوت زد در نه آسمان
بعد از آن کایام نومیدی سرآمد بی‌قضا وین امید از یاری ایزد برآمد بی‌گمان
در طلوع آفتاب دولت و نصرت گرفت سایه‌ی چتر همایون قیروان تا قیروان
در سجود بارگاه عرش تمثالت کشید هر مکین فرش غبرا سر به اوج لامکان
من که می‌سوزم چو می‌آرم ظهورت در ضمیر من که می‌میرم چو می‌آرم حدیثت بر زبان
همچو نرگس روز و شب بر دیده دارم آستین بس که میرانم سرشک از دوری آن آستان
وجه دوری این که از بیماری ده ساله هست رخش عزمم ناروا پای تردد ناروان
گر به دل این داغ بی‌مرهم بماند وای دل ور به جان این درد بی‌درمان بماند وای جان