چونک جعفر رفت سوی قلعهای
|
|
قلعه پیش کام خشکش جرعهای
|
یک سواره تاخت تا قلعه بکر
|
|
تا در قلعه ببستند از حذر
|
زهره نه کس را که پیش آید به جنگ
|
|
اهل کشتی را چه زهره با نهنگ
|
روی آورد آن ملک سوی وزیر
|
|
که چه چارهست اندرین وقت ای مشیر
|
گفت آنک ترک گویی کبر و فن
|
|
پیش او آیی به شمشیر و کفن
|
گفت آخر نه یکی مردیست فرد
|
|
گفت منگر خوار در فردی مرد
|
چشم بگشا قلعه را بنگر نکو
|
|
همچو سیمابست لرزان پیش او
|
شسته در زین آنچنان محکمپیست
|
|
گوییا شرقی و غربی با ویست
|
چند کس همچون فدایی تاختند
|
|
خویشتن را پیش او انداختند
|
هر یکی را او بگرزی میفکند
|
|
سر نگوسار اندر اقدام سمند
|
داده بودش صنع حق جمعیتی
|
|
که همیزد یک تنه بر امتی
|
چشم من چون دید روی آن قباد
|
|
کثرت اعداد از چشمم فتاد
|
اختران بسیار و خورشید ار یکیست
|
|
پیش او بنیاد ایشان مندکیست
|
گر هزاران موش پیش آرند سر
|
|
گربه را نه ترس باشد نه حذر
|
کی به پیش آیند موشان ای فلان
|
|
نیست جمعیت درون جانشان
|
هست جمعیت به صورتها فشار
|
|
جمع معنی خواه هین از کردگار
|
نیست جمعیت ز بسیاری جسم
|
|
جسم را بر باد قایم دان چو اسم
|
در دل موش ار بدی جمعیتی
|
|
جمع گشتی چند موش از حمیتی
|
بر زدندی چون فدایی حملهای
|
|
خویش را بر گربهی بیمهلهای
|
آن یکی چشمش بکندی از ضراب
|
|
وان دگر گوشش دریدی هم به ناب
|