آمدن جعفر رضی الله عنه به گرفتن قلعه به تنهایی و مشورت کردن ملک آن قلعه در دفع او و گفتن آن وزیر ملک را کی زنهار تسلیم کن و از جهل تهور مکن کی این مرد میدست و از حق جمعیت عظیم دارد در جان خویش الی آخره

چونک جعفر رفت سوی قلعه‌ای قلعه پیش کام خشکش جرعه‌ای
یک سواره تاخت تا قلعه بکر تا در قلعه ببستند از حذر
زهره نه کس را که پیش آید به جنگ اهل کشتی را چه زهره با نهنگ
روی آورد آن ملک سوی وزیر که چه چاره‌ست اندرین وقت ای مشیر
گفت آنک ترک گویی کبر و فن پیش او آیی به شمشیر و کفن
گفت آخر نه یکی مردیست فرد گفت منگر خوار در فردی مرد
چشم بگشا قلعه را بنگر نکو هم‌چو سیمابست لرزان پیش او
شسته در زین آن‌چنان محکم‌پیست گوییا شرقی و غربی با ویست
چند کس هم‌چون فدایی تاختند خویشتن را پیش او انداختند
هر یکی را او بگرزی می‌فکند سر نگوسار اندر اقدام سمند
داده بودش صنع حق جمعیتی که همی‌زد یک تنه بر امتی
چشم من چون دید روی آن قباد کثرت اعداد از چشمم فتاد
اختران بسیار و خورشید ار یکیست پیش او بنیاد ایشان مندکیست
گر هزاران موش پیش آرند سر گربه را نه ترس باشد نه حذر
کی به پیش آیند موشان ای فلان نیست جمعیت درون جانشان
هست جمعیت به صورتها فشار جمع معنی خواه هین از کردگار
نیست جمعیت ز بسیاری جسم جسم را بر باد قایم دان چو اسم
در دل موش ار بدی جمعیتی جمع گشتی چند موش از حمیتی
بر زدندی چون فدایی حمله‌ای خویش را بر گربه‌ی بی‌مهله‌ای
آن یکی چشمش بکندی از ضراب وان دگر گوشش دریدی هم به ناب