از قضا موشی و چغزی با وفا
|
|
بر لب جو گشته بودند آشنا
|
هر دو تن مربوط میقاتی شدند
|
|
هر صباحی گوشهای میآمدند
|
نرد دل با همدگر میباختند
|
|
از وساوس سینه میپرداختند
|
هر دو را دل از تلاقی متسع
|
|
همدگر را قصهخوان و مستمع
|
رازگویان با زبان و بیزبان
|
|
الجماعه رحمه را تاویل دان
|
آن اشر چون جفت آن شاد آمدی
|
|
پنج ساله قصهاش یاد آمدی
|
جوش نطق از دل نشان دوستیست
|
|
بستگی نطق از بیالفتیست
|
دل که دلبر دید کی ماند ترش
|
|
بلبلی گل دید کی ماند خمش
|
ماهی بریان ز آسیب خضر
|
|
زنده شد در بحر گشت او مستقر
|
یار را با یار چون بنشسته شد
|
|
صد هزاران لوح سر دانسته شد
|
لوح محفوظ است پیشانی یار
|
|
راز کونینش نماید آشکار
|
هادی راهست یار اندر قدوم
|
|
مصطفی زین گفت اصحابی نجوم
|
نجم اندر ریگ و دریا رهنماست
|
|
چشم اندر نجم نه کو مقتداست
|
چشم را با روی او میدار جفت
|
|
گرد منگیزان ز راه بحث و گفت
|
زانک گردد نجم پنهان زان غبار
|
|
چشم بهتر از زبان با عثار
|
تا بگوید او که وحیستش شعار
|
|
کان نشاند گرد و ننگیزد غبار
|
چون شد آدم مظهر وحی و وداد
|
|
ناطقهی او علم الاسما گشاد
|
نام هر چیزی چنانک هست آن
|
|
از صحیفهی دل روی گشتش زبان
|
فاش میگفتی زبان از ریتش
|
|
جمله را خاصیت و ماهیتش
|
آنچنان نامی که اشیا را سزد
|
|
نه چنانک حیز را خواند اسد
|