منادی کردن سید ملک ترمد کی هر کی در سه یا چهار روز به سمرقند رود به فلان مهم خلعت و اسپ و غلام و کنیزک و چندین زر دهم و شنیدن دلقک خبر این منادی در ده و آمدن به اولاقی نزد شاه کی من باری نتوانم رفتن

بعد یک ساعت که شه از وهم و ظن تلخ گشتش هم گلو و هم دهن
که ندیده بود دلقک را چنین که ازو خوشتر نبودش هم‌نشین
دایما دستان و لاغ افراشتی شاه را او شاد و خندان داشتی
آن چنان خندانش کردی در نشست که گرفتی شه شکم را با دو دست
که ز زور خنده خوی کردی تنش رو در افتادی ز خنده کردنش
باز امروز این چنین زرد و ترش دست بر لب می‌زند کای شه خمش
وهم در وهم و خیال اندر خیال شاه را تا خود چه آید از نکال
که دل شه با غم و پرهیز بود زانک خوارمشاه بس خون‌ریز بود
بس شهان آن طرف را کشته بود یا به حیله یا به سطوت آن عنود
این شه ترمد ازو در وهم بود وز فن دلقک خود آن وهمش فزود
گفت زوتر بازگو تا حال چیست این چنین آشوب و شور تو ز کیست
گفت من در ده شنیدم آنک شاه زد منادی بر سر هر شاه‌راه
که کسی خواهم که تازد در سه روز تا سمرقند و دهم او را کنوز
من شتابیدم بر تو بهر آن تا بگویم که ندارم آن توان
این چنین چستی نیاید از چو من باری این اومید را بر من متن
گفت شه لعنت برین زودیت باد که دو صد تشویش در شهر اوفتاد
از برای این قدر خام‌ریش آتش افکندی درین مرج و حشیش
هم‌چو این خامان با طبل و علم که الاقانیم در فقر و عدم
لاف شیخی در جهان انداخته خویشتن را بایزیدی ساخته
هم ز خود سالک شده واصل شده محفلی واکرده در دعوی‌کده