بعد یک ساعت که شه از وهم و ظن
|
|
تلخ گشتش هم گلو و هم دهن
|
که ندیده بود دلقک را چنین
|
|
که ازو خوشتر نبودش همنشین
|
دایما دستان و لاغ افراشتی
|
|
شاه را او شاد و خندان داشتی
|
آن چنان خندانش کردی در نشست
|
|
که گرفتی شه شکم را با دو دست
|
که ز زور خنده خوی کردی تنش
|
|
رو در افتادی ز خنده کردنش
|
باز امروز این چنین زرد و ترش
|
|
دست بر لب میزند کای شه خمش
|
وهم در وهم و خیال اندر خیال
|
|
شاه را تا خود چه آید از نکال
|
که دل شه با غم و پرهیز بود
|
|
زانک خوارمشاه بس خونریز بود
|
بس شهان آن طرف را کشته بود
|
|
یا به حیله یا به سطوت آن عنود
|
این شه ترمد ازو در وهم بود
|
|
وز فن دلقک خود آن وهمش فزود
|
گفت زوتر بازگو تا حال چیست
|
|
این چنین آشوب و شور تو ز کیست
|
گفت من در ده شنیدم آنک شاه
|
|
زد منادی بر سر هر شاهراه
|
که کسی خواهم که تازد در سه روز
|
|
تا سمرقند و دهم او را کنوز
|
من شتابیدم بر تو بهر آن
|
|
تا بگویم که ندارم آن توان
|
این چنین چستی نیاید از چو من
|
|
باری این اومید را بر من متن
|
گفت شه لعنت برین زودیت باد
|
|
که دو صد تشویش در شهر اوفتاد
|
از برای این قدر خامریش
|
|
آتش افکندی درین مرج و حشیش
|
همچو این خامان با طبل و علم
|
|
که الاقانیم در فقر و عدم
|
لاف شیخی در جهان انداخته
|
|
خویشتن را بایزیدی ساخته
|
هم ز خود سالک شده واصل شده
|
|
محفلی واکرده در دعویکده
|