| یک حکایت بشنو اینجا ای پسر | تا نگردی ممتحن اندر هنر | |
| آن جهود و ممن و ترسا مگر | همرهی کردند با هم در سفر | |
| با دو گمره همره آمد ممنی | چون خرد با نفس و با آهرمنی | |
| مرغزی و رازی افتند از سفر | همره و همسفره پیش همدگر | |
| در قفص افتند زاغ و جغد و باز | جفت شد در حبس پاک و بینماز | |
| کرده منزل شب به یک کاروانسرا | اهل شرق و اهل غرب و ما ورا | |
| مانده در کاروانسرا خرد و شگرف | روزها با هم ز سرما و ز برف | |
| چون گشاده شد ره و بگشاد بند | بسکلند و هر یکی جایی روند | |
| چون قفس را بشکند شاه خرد | جمع مرغان هر یکی سویی پرد | |
| پر گشاید پیش ازین بر شوق و یاد | در هوای جنس خود سوی معاد | |
| پر گشاید هر دمی با اشک و آه | لیک پریدن ندارد روی و راه | |
| راه شد هر یک پرد مانند باد | سوی آن کز یاد آن پر میگشاد | |
| آن طرف که بود اشک و آه او | چونک فرصت یافت باشد راه او | |
| در تن خود بنگر این اجزای تن | از کجاها گرد آمد در بدن | |
| آبی و خاکی و بادی و آتشی | عرشی و فرشی و رومی و گشی | |
| از امید عود هر یک بسته طرف | اندرین کاروانسرا از بیم برف | |
| برف گوناگون جمود هر جماد | در شتای بعد آن خورشید داد | |
| چون بتابد تف آن خورشید جشم | کوه گردد گاه ریگ و گاه پشم | |
| در گداز آید جمادات گران | چون گداز تن به وقت نقل جان | |
| چون رسیدند این سه همره منزلی | هدیهشان آورد حلوا مقبلی |