| گفت آن درویش ای دانای راز | از پی این گنج کردم یاوهتاز | |
| دیو حرص و آز و مستعجل تگی | نی تانی جست و نی آهستگی | |
| من ز دیگی لقمهای نندوختم | کف سیه کردم دهان را سوختم | |
| خود نگفتم چون درین ناموقنم | زان گرهزن این گره را حل کنم | |
| قول حق را هم ز حق تفسیر جو | هین مگو ژاژ از گمان ای سخترو | |
| آن گره کو زد همو بگشایدش | مهره کو انداخت او بربایدش | |
| گرچه آسانت نمود آن سان سخن | کی بود آسان رموز من لدن | |
| گفت یا رب توبه کردم زین شتاب | چون تو در بستی تو کن هم فتح باب | |
| بر سر خرقه شدن بار دگر | در دعا کردن بدم هم بیهنر | |
| کو هنر کو من کجا دل مستوی | این همه عکس توست و خود توی | |
| هر شبی تدبیر و فرهنگم به خواب | همچو کشتی غرقه میگردد ز آب | |
| خود نه من میمانم و نه آن هنر | تن چو مرداری فتاده بیخبر | |
| تا سحر جمله شب آن شاه علی | خود همیگوید الستی و بلی | |
| کو بلیگو جمله را سیلاب برد | یا نهنگی خورد کل را کرد و مرد | |
| صبحدم چون تیغ گوهردار خود | از نیام ظلمت شب بر کند | |
| آفتاب شرق شب را طی کند | از نهنگ آن خوردهها را قی کند | |
| رسته چون یونس ز معدهی آن نهنگ | منتشر گردیم اندر بو و رنگ | |
| خلق چون یونس مسبح آمدند | کاندر آن ظلمات پر راحت شدند | |
| هر یکی گوید به هنگام سحر | چون ز بطن حوت شب آید به در | |
| کای کریمی که در آن لیل وحش | گنج رحمت بنهی و چندین چشش |