بار دیگر رجوع کردن به قصه‌ی صوفی و قاضی

یا فراموشت شدست از کرده‌هات که فرو آویخت غفلت پرده‌هات
گر نه خصمیهاستی اندر قفات جرم گردون رشک بردی بر صفات
لیک محبوسی برای آن حقوق اندک اندک عذر می‌خواه از عقوق
تا به یکبارت نگیرد محتسب آب خود روشن کن اکنون با محب
رفت صوفی سوی آن سیلی‌زنش دست زد چون مدعی در دامنش
اندر آوردش بر قاضی کشان کین خر ادبار را بر خر نشان
یا به زخم دره او را ده جزا آنچنان که رای تو بیند سزا
کانک از زجر تو میرد در دمار بر تو تاوان نیست آن باشد جبار
در حد و تعزیر قاضی هر که مرد نیست بر قاضی ضمان کو نیست خرد
نایب حقست و سایه‌ی عدل حق آینه‌ی هر مستحق و مستحق
کو ادب از بهر مظلومی کند نه برای عرض و خشم و دخل خود
چون برای حق و روز آجله‌ست گر خطایی شد دیت بر عاقله‌ست
آنک بهر خود زند او ضامنست وآنک بهر حق زند او آمنست
گر پدر زد مر پسر را و بمرد آن پدر را خون‌بها باید شمرد
زانک او را بهر کار خویش زد خدمت او هست واجب بر ولد
چون معلم زد صبی را شد تلف بر معلم نیست چیزی لا تخف
کان معلم نایب افتاد و امین هر امین را هست حکمش همچنین
نیست واجب خدمت استا برو پس نبود استا به زجرش کارجو
ور پدر زد او برای خود زدست لاجرم از خونبها دادن نرست
پس خودی را سر ببر ای ذوالفقار بی‌خودی شو فانیی درویش‌وار