راست گفتست آن سپهدار بشر
|
|
که هر آنک کرد از دنیا گذر
|
نیستش درد و دریغ و غبن موت
|
|
بلک هستش صد دریغ از بهر فوت
|
که چرا قبله نکردم مرگ را
|
|
مخزن هر دولت و هر برگ را
|
قبله کردم من همه عمر از حول
|
|
آن خیالاتی که گم شد در اجل
|
حسرت آن مردگان از مرگ نیست
|
|
زانست کاندر نقشها کردیم ایست
|
ما ندیدیم این که آن نقش است و کف
|
|
کف ز دریا جنبد و یابد علف
|
چونک بحر افکند کفها را به بر
|
|
تو بگورستان رو آن کفها نگر
|
پس بگو کو جنبش و جولانتان
|
|
بحر افکندست در بحرانتان
|
تا بگویندت به لب نی بل به حال
|
|
که ز دریا کن نه از ما این سال
|
نقش چون کف کی بجنبد بی ز موج
|
|
خاک بی بادی کجا آید بر اوج
|
چون غبار نقش دیدی باد بین
|
|
کف چو دیدی قلزم ایجاد بین
|
هین ببین کز تو نظر آید به کار
|
|
باقیت شحمی و لحمی پود و تار
|
شحم تو در شمعها نفزود تاب
|
|
لحم تو مخمور را نامد کباب
|
در گداز این جمله تن را در بصر
|
|
در نظر رو در نظر رو در نظر
|
یک نظر دو گز همیبیند ز راه
|
|
یک نظر دو کون دید و روی شاه
|
در میان این دو فرقی بیشمار
|
|
سرمه جو والله اعلم بالسرار
|
چون شنیدی شرح بحر نیستی
|
|
کوش دایم تا برین بحر ایستی
|
چونک اصل کارگاه آن نیستیست
|
|
که خلا و بینشانست و تهیست
|
جمله استادان پی اظهار کار
|
|
نیستی جویند و جای انکسار
|
لاجرم استاد استادان صمد
|
|
کارگاهش نیستی و لا بود
|