رجوع به قصه‌ی رنجور

بر تو خندید آنک گفتت این دواست اوست که آدم را به گندم رهنماست
که خورید این دانه او دو مستعین بهر دارو تا تکونا خالدین
اوش لغزانید و او را زد قفا آن قفا وا گشت و گشت این را جزا
اوش لغزانید سخت اندر زلق لیک پشت و دستگیرش بود حق
کوه بود آدم اگر پر مار شد کان تریاقست و بی‌اضرار شد
تو که تریاقی نداری ذره‌ای از خلاص خود چرایی غره‌ای
آن توکل کو خلیلانه ترا وآن کرامت چون کلیمت از کجا
تا نبرد تیغت اسمعیل را تا کنی شه‌راه قعر نیل را
گر سعیدی از مناره اوفتید بادش اندر جامه افتاد و رهید
چون یقینت نیست آن بخت ای حسن تو چرا بر باد دادی خویشتن
زین مناره صد هزاران هم‌چو عاد در فتادند و سر و سر باد داد
سرنگون افتادگان را زین منار می‌نگر تو صد هزار اندر هزار
تو رسن‌بازی نمیدانی یقین شکر پاها گوی و می‌رو بر زمین
پر مساز از کاغذ و از که مپر که در آن سودا بسی رفتست سر
گرچه آن صوفی پر آتش شد ز خشم لیک او بر عاقبت انداخت چشم
اول صف بر کسی ماندم به کام کو نگیرد دانه بیند بند دام
حبذا دو چشم پایان بین راد که نگه دارند تن را از فساد
آن ز پایان‌دید احمد بود کو دید دوزخ را همین‌جا مو به مو
دید عرش و کرسی و جنات را تا درید او پرده‌ی غفلات را
گر همی‌خواهی سلامت از ضرر چشم ز اول بند و پایان را نگر