معاتبه‌ی مصطفی علیه‌السلام با صدیق رضی الله عنه کی ترا وصیت کردم کی به شرکت من بخر تو چرا بهر خود تنها خریدی و عذر او

گفت ای صدیق آخر گفتمت که مرا انباز کن در مکرمت
گفت ما دو بندگان کوی تو کردمش آزاد من بر روی تو
تو مرا می‌دار بنده و یار غار هیچ آزادی نخواهم زینهار
که مرا از بندگیت آزادیست بی‌تو بر من محنت و بیدادیست
ای جهان را زنده کرده ز اصطفا خاص کرده عام را خاصه مرا
خوابها می‌دید جانم در شباب که سلامم کرد قرص آفتاب
از زمینم بر کشید او بر سما همره او گشته بودم ز ارتقا
گفتم این ماخولیا بود و محال هیچ گردد مستحیلی وصف حال
چون ترا دیدم بدیدم خویش را آفرین آن آینه‌ی خوش کیش را
چون ترا دیدم محالم حال شد جان من مستغرق اجلال شد
چون ترا دیدم خود ای روح البلاد مهر این خورشید از چشمم فتاد
گشت عالی‌همت از نو چشم من جز به خواری نگردد اندر چمن
نور جستم خود بدیدم نور نور حور جستم خود بدیدم رشک حور
یوسفی جستم لطیف و سیم تن یوسفستانی بدیدم در تو من
در پی جنت بدم در جست و جو جنتی بنمود از هر جزو تو
هست این نسبت به من مدح و ثنا هست این نسبت به تو قدح و هجا
هم‌چو مدح مرد چوپان سلیم مر خدا را پیش موسی کلیم
که بجویم اشپشت شیرت دهم چارقت دوم من و پیشت نهم
قدح او را حق به مدحی برگرفت گر تو هم رحمت کنی نبود شگفت
رحم فرما بر قصور فهمها ای ورای عقلها و وهمها