خندیدن جهود و پنداشتن کی صدیق مغبونست درین عقد

هم‌چو گور کافران پر دود و نار وز برون بر بسته صد نقش و نگار
هم‌چو مال ظالمان بیرون جمال وز درونش خون مظلوم و وبال
چون منافق از برون صوم و صلات وز درون خاک سیاه بی‌نبات
هم‌چو ابری خالیی پر قر و قر نه درو نفع زمین نه قوت بر
هم‌چو وعده‌ی مکر و گفتار دروغ آخرش رسوا و اول با فروغ
بعد از آن بگرفت او دست بلال آن ز زخم ضرس محنت چون خلال
شد خلالی در دهانی راه یافت جانب شیرین‌زبانی می‌شتافت
چون بدید آن خسته روی مصطفی خر مغشیا فتاد او بر قفا
تا بدیری بی‌خود و بی‌خویش ماند چون به خویش آمد ز شادی اشک راند
مصطفی‌اش در کنار خود کشید کس چه داند بخششی کو را رسید
چون بود مسی که بر اکسیر زد مفلسی بر گنج پر توفیر زد
ماهی پژمرده در بحر اوفتاد کاروان گم شده زد بر رشاد
آن خطاباتی که گفت آن دم نبی گر زند بر شب بر آید از شبی
روز روشن گردد آن شب چون صباح من نتوانم باز گفت آن اصطلاح
خود تو دانی که آفتابی در حمل تا چه گوید با نبات و با دقل
خود تو دانی هم که آن آب زلال می چه گوید با ریاحین و نهال
صنع حق با جمله اجزای جهان چون دم و حرفست از افسون‌گران
جذب یزدان با اثرها و سبب صد سخن گوید نهان بی‌حرف و لب
نه که تاثیر از قدر معمول نیست لیک تاثیرش ازو معقول نیست
چون مقلد بود عقل اندر اصول دان مقلد در فروعش ای فضول