حلقه در زد چو در را بر گشود
|
|
رفت بیخود در سرای آن جهود
|
بیخود و سرمست و پر آتش نشست
|
|
از دهانش بس کلام تلخ جست
|
کین ولی الله را چون میزنی
|
|
این چه حقدست ای عدو روشنی
|
گر ترا صدقیست اندر دین خود
|
|
ظلم بر صادق دلت چون میدهد
|
ای تو در دین جهودی مادهای
|
|
کین گمان داری تو بر شهزادهای
|
در همه ز آیینهی کژساز خود
|
|
منگر ای مردود نفرین ابد
|
آنچ آن دم از لب صدیق جست
|
|
گر بگویم گم کنی تو پای و دست
|
آن ینابیع الحکم همچون فرات
|
|
از دهان او دوان از بیجهات
|
همچو از سنگی که آبی شد روان
|
|
نه ز پهلو مایه دارد نه از میان
|
اسپر خود کرده حق آن سنگ را
|
|
بر گشاده آب مینارنگ را
|
همچنانک از چشمهی چشم تو نور
|
|
او روان کردست بیبخل و فتور
|
نه ز پیه آن مایه دارد نه ز پوست
|
|
رویپوشی کرد در ایجاد دوست
|
در خلای گوش باد جاذبش
|
|
مدرک صدق کلام و کاذبش
|
آن چه بادست اندر آن خرد استخوان
|
|
کو پذیرد حرف و صوت قصهخوان
|
استخوان و باد روپوشست و بس
|
|
در دو عالم غیر یزدان نیست کس
|
مستمع او قایل او بیاحتجاب
|
|
زانک الاذنان من الراس ای مثاب
|
گفت رحمت گر همیآید برو
|
|
زر بده بستانش ای اکرامخو
|
از منش وا خر چو میسوزد دلت
|
|
بیمنت حل نگردد مشکلت
|
گفت صد خدمت کنم پانصد سجود
|
|
بندهای دارم تن اسپید و جهود
|
تن سپید و دل سیاهستش بگیر
|
|
در عوض ده تن سیاه و دل منیر
|