وصیت کردن مصطفی علیه‌السلام صدیق را رضی الله عنه کی چون بلال را مشتری می‌شوی هر آینه ایشان از ستیز بر خواهند در بها فزود و بهای او را خواهند فزودن مرا درین فضیلت شریک خود کن وکیل من باش و نیم بها از من بستان

حلقه در زد چو در را بر گشود رفت بی‌خود در سرای آن جهود
بی‌خود و سرمست و پر آتش نشست از دهانش بس کلام تلخ جست
کین ولی الله را چون می‌زنی این چه حقدست ای عدو روشنی
گر ترا صدقیست اندر دین خود ظلم بر صادق دلت چون می‌دهد
ای تو در دین جهودی ماده‌ای کین گمان داری تو بر شه‌زاده‌ای
در همه ز آیینه‌ی کژساز خود منگر ای مردود نفرین ابد
آنچ آن دم از لب صدیق جست گر بگویم گم کنی تو پای و دست
آن ینابیع الحکم هم‌چون فرات از دهان او دوان از بی‌جهات
هم‌چو از سنگی که آبی شد روان نه ز پهلو مایه دارد نه از میان
اسپر خود کرده حق آن سنگ را بر گشاده آب مینارنگ را
هم‌چنانک از چشمه‌ی چشم تو نور او روان کردست بی‌بخل و فتور
نه ز پیه آن مایه دارد نه ز پوست روی‌پوشی کرد در ایجاد دوست
در خلای گوش باد جاذبش مدرک صدق کلام و کاذبش
آن چه بادست اندر آن خرد استخوان کو پذیرد حرف و صوت قصه‌خوان
استخوان و باد روپوشست و بس در دو عالم غیر یزدان نیست کس
مستمع او قایل او بی‌احتجاب زانک الاذنان من الراس ای مثاب
گفت رحمت گر همی‌آید برو زر بده بستانش ای اکرام‌خو
از منش وا خر چو می‌سوزد دلت بی‌منت حل نگردد مشکلت
گفت صد خدمت کنم پانصد سجود بنده‌ای دارم تن اسپید و جهود
تن سپید و دل سیاهستش بگیر در عوض ده تن سیاه و دل منیر