قصه‌ی احد احد گفتن بلال در حر حجاز از محبت مصطفی علیه‌السلام در آن چاشتگاهها کی خواجه‌اش از تعصب جهودی به شاخ خارش می‌زد پیش آفتاب حجاز و از زخم خون از تن بلال برمی‌جوشید ازو احد احد می‌جست بی‌قصد او چنانک از دردمندان دیگر ناله جهد بی‌قصد زیرا از درد عشق ممتلی بود اهتمام دفع درد خار را مدخل نبود هم‌چون سحره‌ی فرعون و جرجیس و غیر هم لایعد و لا یحصی

گربه در انبانم اندر دست عشق یک‌دمی بالا و یک‌دم پست عشق
او همی‌گرداندم بر گرد سر نه به زیر آرام دارم نه زبر
عاشقان در سیل تند افتاده‌اند بر قضای عشق دل بنهاده‌اند
هم‌چو سنگ آسیا اندر مدار روز و شب گردان و نالان بی‌قرار
گردشش بر جوی جویان شاهدست تا نگوید کس که آن جو راکدست
گر نمی‌بینی تو جو را در کمین گردش دولاب گردونی ببین
چون قراری نیست گردون را ازو ای دل اختروار آرامی مجو
گر زنی در شاخ دستی کی هلد هر کجا پیوند سازی بسکلد
گر نمی‌بینی تو تدویر قدر در عناصر جوشش و گردش نگر
زانک گردشهای آن خاشاک و کف باشد از غلیان بحر با شرف
باد سرگردان ببین اندر خروش پیش امرش موج دریا بین بجوش
آفتاب و ماه دو گاو خراس گرد می‌گردند و می‌دارند پاس
اختران هم خانه خانه می‌دوند مرکب هر سعد و نحسی می‌شوند
اختران چرخ گر دورند هی وین حواست کاهل‌اند و سست‌پی
اختران چشم و گوش و هوش ما شب کجااند و به بیداری کجا
گاه در سعد و وصال و دلخوشی گاه در نحس فراق و بیهشی
ماه گردون چون درین گردیدنست گاه تاریک و زمانی روشنست
گه بهار و صیف هم‌چون شهد و شیر گه سیاستگاه برف و زمهریر
چونک کلیات پیش او چو گوست سخره و سجده کن چوگان اوست
تو که یک جزوی دلا زین صدهزار چون نباشی پیش حکمش بی‌قرار