قصه‌ی احد احد گفتن بلال در حر حجاز از محبت مصطفی علیه‌السلام در آن چاشتگاهها کی خواجه‌اش از تعصب جهودی به شاخ خارش می‌زد پیش آفتاب حجاز و از زخم خون از تن بلال برمی‌جوشید ازو احد احد می‌جست بی‌قصد او چنانک از دردمندان دیگر ناله جهد بی‌قصد زیرا از درد عشق ممتلی بود اهتمام دفع درد خار را مدخل نبود هم‌چون سحره‌ی فرعون و جرجیس و غیر هم لایعد و لا یحصی

تن فدای خار می‌کرد آن بلال خواجه‌اش می‌زد برای گوشمال
که چرا تو یاد احمد می‌کنی بنده‌ی بد منکر دین منی
می‌زد اندر آفتابش او به خار او احد می‌گفت بهر افتخار
تا که صدیق آن طرف بر می‌گذشت آن احد گفتن به گوش او برفت
چشم او پر آب شد دل پر عنا زان احد می‌یافت بوی آشنا
بعد از آن خلوت بدیدش پند داد کز جهودان خفیه می‌دار اعتقاد
عالم السرست پنهان دار کام گفت کردم توبه پیشت ای همام
روز دیگر از پگه صدیق تفت آن طرف از بهر کاری می‌برفت
باز احد بشنید و ضرب زخم خار برفروزید از دلش سوز و شرار
باز پندش داد باز او توبه کرد عشق آمد توبه‌ی او را بخورد
توبه کردن زین نمط بسیار شد عاقبت از توبه او بیزار شد
فاش کرد اسپرد تن را در بلا کای محمد ای عدو توبه‌ها
ای تن من وی رگ من پر ز تو توبه را گنجا کجا باشد درو
توبه را زین پس ز دل بیرون کنم از حیات خلد توبه چون کنم
عشق قهارست و من مقهور عشق چون شکر شیرین شدم از شور عشق
برگ کاهم پیش تو ای تند باد من چه دانم که کجا خواهم فتاد
گر هلالم گر بلالم می‌دوم مقتدی آفتابت می‌شوم
ماه را با زفتی و زاری چه کار در پی خورشید پوید سایه‌وار
با قضا هر کو قراری می‌دهد ریش‌خند سبلت خود می‌کند
کاه‌برگی پیش باد آنگه قرار رستخیزی وانگهانی عزم‌کار