تن فدای خار میکرد آن بلال
|
|
خواجهاش میزد برای گوشمال
|
که چرا تو یاد احمد میکنی
|
|
بندهی بد منکر دین منی
|
میزد اندر آفتابش او به خار
|
|
او احد میگفت بهر افتخار
|
تا که صدیق آن طرف بر میگذشت
|
|
آن احد گفتن به گوش او برفت
|
چشم او پر آب شد دل پر عنا
|
|
زان احد مییافت بوی آشنا
|
بعد از آن خلوت بدیدش پند داد
|
|
کز جهودان خفیه میدار اعتقاد
|
عالم السرست پنهان دار کام
|
|
گفت کردم توبه پیشت ای همام
|
روز دیگر از پگه صدیق تفت
|
|
آن طرف از بهر کاری میبرفت
|
باز احد بشنید و ضرب زخم خار
|
|
برفروزید از دلش سوز و شرار
|
باز پندش داد باز او توبه کرد
|
|
عشق آمد توبهی او را بخورد
|
توبه کردن زین نمط بسیار شد
|
|
عاقبت از توبه او بیزار شد
|
فاش کرد اسپرد تن را در بلا
|
|
کای محمد ای عدو توبهها
|
ای تن من وی رگ من پر ز تو
|
|
توبه را گنجا کجا باشد درو
|
توبه را زین پس ز دل بیرون کنم
|
|
از حیات خلد توبه چون کنم
|
عشق قهارست و من مقهور عشق
|
|
چون شکر شیرین شدم از شور عشق
|
برگ کاهم پیش تو ای تند باد
|
|
من چه دانم که کجا خواهم فتاد
|
گر هلالم گر بلالم میدوم
|
|
مقتدی آفتابت میشوم
|
ماه را با زفتی و زاری چه کار
|
|
در پی خورشید پوید سایهوار
|
با قضا هر کو قراری میدهد
|
|
ریشخند سبلت خود میکند
|
کاهبرگی پیش باد آنگه قرار
|
|
رستخیزی وانگهانی عزمکار
|