داستان آن شخص کی بر در سرایی نیم‌شب سحوری می‌زد همسایه او را گفت کی آخر نیم‌شبست سحر نیست و دیگر آنک درین سرا کسی نیست بهر کی می‌زنی و جواب گفتن مطرب او را

بس سرای پر ز جمع و انبهی پیش چشم عاقبت‌بینان تهی
هر که را خواهی تو در کعبه بجو تا بروید در زمان او پیش رو
صورتی کو فاخر و عالی بود او ز بیت الله کی خالی بود
او بود حاضر منزه از رتاج باقی مردم برای احتیاج
هیچ می‌گویند کین لبیکها بی‌ندایی می‌کنیم آخر چرا
بلک توفیقی که لبیک آورد هست هر لحظه ندایی از احد
من ببو دانم که این قصر و سرا بزم جان افتاد و خاکش کیمیا
مس خود را بر طریق زیر و بم تا ابد بر کیمیااش می‌زنم
تا بجوشد زین چنین ضرب سحور در درافشانی و بخشایش به حور
خلق در صف قتال و کارزار جان همی‌بازند بهر کردگار
آن یکی اندر بلا ایوب‌وار وان دگر در صابری یعقوب‌وار
صد هزاران خلق تشنه و مستمند بهر حق از طمع جهدی می‌کنند
من هم از بهر خداوند غفور می‌زنم بر در به اومیدش سحور
مشتری خواهی که از وی زر بری به ز حق کی باشد ای دل مشتری
می‌خرد از مالت انبانی نجس می‌دهد نور ضمیری مقتبس
می‌ستاند این یخ جسم فنا می‌دهد ملکی برون از وهم ما
می‌ستاند قطره‌ی چندی ز اشک می‌دهد کوثر که آرد قند رشک
می‌ستاند آه پر سودا و دود می‌دهد هر آه را صد جاه سود
باد آهی که ابر اشک چشم راند مر خلیلی را بدان اواه خواند
هین درین بازار گرم بی‌نظیر کهنه‌ها بفروش و ملک نقد گیر