داستان آن شخص کی بر در سرایی نیم‌شب سحوری می‌زد همسایه او را گفت کی آخر نیم‌شبست سحر نیست و دیگر آنک درین سرا کسی نیست بهر کی می‌زنی و جواب گفتن مطرب او را

آن یکی می‌زد سحوری بر دری درگهی بود و رواق مهتری
نیم‌شب می‌زد سحوری را به جد گفت او را قایلی کای مستمد
اولا وقت سحر زن این سحور نیم‌شب نبود گه این شر و شور
دیگر آنک فهم کن ای بوالهوس که درین خانه درون خود هست کس
کس درینجا نیست جز دیو و پری روزگار خود چه یاوه می‌بری
بهر گوشی می‌زنی دف گوش کو هوش باید تا بداند هوش کو
گفت گفتی بشنو از چاکر جواب تا نمانی در تحیر و اضطراب
گرچه هست این دم بر تو نیم‌شب نزد من نزدیک شد صبح طرب
هر شکستی پیش من پیروز شد جمله شبها پیش چشمم روز شد
پیش تو خونست آب رود نیل نزد من خون نیست آبست ای نبیل
در حق تو آهنست آن و رخام پیش داود نبی مومست و رام
پیش تو که بس گرانست و جماد مطربست او پیش داود اوستاد
پیش تو آن سنگ‌ریزه ساکتست پیش احمد او فصیح و قانتست
پیش تو استون مسجد مرده‌ایست پیش احمد عاشقی دل برده‌ایست
جمله اجزای جهان پیش عوام مرده و پیش خدا دانا و رام
آنچ گفتی کاندرین خانه و سرا نیست کس چون می‌زنی این طبل را
بهر حق این خلق زرها می‌دهند صد اساس خیر و مسجد می‌نهند
مال و تن در راه حج دوردست خوش همی‌بازند چون عشاق مست
هیچ می‌گویند کان خانه تهیست بلک صاحب‌خانه جان مختبیست
پر همی‌بیند سرای دوست را آنک از نور الهستش ضیا