| تا بروید عبرت و رحمت بدین | تا ببرد بیخ بغض و رشک و کین | |
| تو بدان نیت نگر در اقربا | تا ز نزع او بسوزد دل ترا | |
| کل آت آت آن را نقد دان | دوست را در نزع و اندر فقد دان | |
| وز غرضها زین نظر گردد حجاب | این غرضها را برون افکن ز جیب | |
| ور نیاری خشک بر عجزی مهایست | دانک با عاجز گزیده معجزیست | |
| عجز زنجیریست زنجیرت نهاد | چشم در زنجیرنه باید گشاد | |
| پس تضرع کن کای هادی زیست | باز بودم بسته گشتم این ز چیست | |
| سختتر افشردهام در شر قدم | که لفی خسرم ز قهرت دم به دم | |
| از نصیحتهای تو کر بودهام | بتشکن دعوی و بتگر بودهام | |
| یاد صنعت فرضتر یا یاد مرگ | مرگ مانند خزان تو اصل برگ | |
| سالها این مرگ طبلک میزند | گوش تو بیگاه جنبش میکند | |
| گوید اندر نزع از جان آه مرگ | این زمان کردت ز خود آگاه مرگ | |
| این گلوی مرگ از نعره گرفت | طبل او بشکافت از ضرب شگفت | |
| در دقایق خویش را در بافتی | رمز مردن این زمان در یافتی |