دی کرد آفتاب پرستی سال و گفت
|
|
وقتی که داشت جلوه برین منظر آفتاب
|
از گوهر یگانگی ار کامیاب نیست
|
|
پس دارد از چه رهگذر این جوهر آفتاب
|
دادم جواب و گفتم ازین رهگذر که هست
|
|
جاروب فرش درگه پیغمبر آفتاب
|
مهر نگین حسن تواش خواندی نه مهر
|
|
کردی اگر خوشامد من باور آفتاب
|
گر از تنور حسن تو انگشت ریزهای
|
|
بر آسمان برند بچربد بر آفتاب
|
فرداست کز طپانچه حسنت به ناظران
|
|
روئی نموده چون گل نیلوفر آفتاب
|
در روضهای اگر بنشانی به دست خویش
|
|
نخلی شکوفهاش بود انجم بر آفتاب
|
از نقش نعل توسن جولانگرت زمین
|
|
گشت آسمان و انجم آن اکثر آفتاب
|
گنجی نهاد حسن به نامت که بر سرش
|
|
گردید طالع از دهن اژدر آفتاب
|
در پای صولجان تو افتاد همچو گوی
|
|
با آن که مهتریش بود در خور آفتاب
|
هنگام باد روی تو بر هر چمن که تافت
|
|
گلهای زرد را همه کرد احمر آفتاب
|
مه افسر غلامیت از سر اگر نهد
|
|
همچون زنان کند به سرش معجر آفتاب
|
بشکست سد شش جهت و در تو مه گریخت
|
|
چون مهرهای برون شد از ششدر آفتاب
|
بهر قلادههای سگان تو از نجوم
|
|
دائم کشد به رشتهی زر گوهر آفتاب
|
نعلین خود دهش به تصدق که بر درت
|
|
در سجده است با سر بیافسر آفتاب
|
بیند زمانه شکل دو پیکر اگر به فرض
|
|
خیزد ز خواب با تو ز یک بستر آفتاب
|
آخر زمان به حرف مساوات اگر چه گشت
|
|
هیهات آتشی تو و خاکستر آفتاب
|
شب نیست کز شفق نزند ز احتساب او
|
|
آتش به چنگ زهره خنیاگر آفتاب
|
ریزد به پای امت او اشگ معذرت
|
|
بر حشرگاه گرم بتابد گر آفتاب
|
فردا شراب کوثر ازو تا کند طمع
|
|
حال از هوس نهاده به کف ساغر آفتاب
|