جز که تسلیم و رضا کو چارهای
|
|
در کف شیر نری خونخوارهای
|
او ندارد خواب و خور چون آفتاب
|
|
روحها را میکند بیخورد و خواب
|
که بیا من باش یا همخوی من
|
|
تا ببینی در تجلی روی من
|
ور ندیدی چون چنین شیدا شدی
|
|
خاک بودی طالب احیا شدی
|
گر ز بیسویت ندادست او علف
|
|
چشم جانت چون بماندست آن طرف
|
گربه بر سوراخ زان شد معتکف
|
|
که از آن سوراخ او شد معتلف
|
گربهی دیگر همیگردد به بام
|
|
کز شکار مرغ یابید او طعام
|
آن یکی را قبله شد جولاهگی
|
|
وآن یکی حارس برای جامگی
|
وان یکی بیکار و رو در لامکان
|
|
که از آن سو دادیش تو قوت جان
|
کار او دارد که حق را شد مرید
|
|
بهر کار او ز هر کاری برید
|
دیگران چون کودکان این روز چند
|
|
تا شب ترحال بازی میکنند
|
خوابناکی کو ز یقظت میجهد
|
|
دایهی وسواس عشوهش میدهد
|
رو بخسپ ای جان که نگذاریم ما
|
|
که کسی از خواب بجهاند ترا
|
هم تو خود را بر کنی از بیخ خواب
|
|
همچو تشنه که شنود او بانک آب
|
بانگ آبم من به گوش تشنگان
|
|
همچو باران میرسم از آسمان
|
بر جه ای عاشق برآور اضطراب
|
|
بانگ آب و تشنه و آنگاه خواب
|