حواله کردن مرغ گرفتاری خود را در دام به فعل و مکر و زرق زاهد و جواب زاهد مرغ را

گفت آن مرغ این سزای او بود که فسون زاهدان را بشنود
گفت زاهد نه سزای آن نشاف کو خورد مال یتیمان از گزاف
بعد از آن نوحه‌گری آغاز کرد که فخ و صیاد لرزان شد ز درد
کز تناقضهای دل پشتم شکست بر سرم جانا بیا می‌مال دست
زیر دست تو سرم را راحتیست دست تو در شکربخشی آیتیست
سایه‌ی خود از سر من برمدار بی‌قرارم بی‌قرارم بی‌قرار
خوابها بیزار شد از چشم من در غمت ای رشک سرو و یاسمن
گر نیم لایق چه باشد گر دمی ناسزایی را بپرسی در غمی
مر عدم را خود چه استحقاق بود که برو لطفت چنین درها گشود
خاک گرگین را کرم آسیب کرد ده گهر از نور حس در جیب کرد
پنج حس ظاهر و پنج نهان که بشر شد نطفه‌ی مرده از آن
توبه بی توفیقت ای نور بلند چیست جز بر ریش توبه ریش‌خند
سبلتان توبه یک یک بر کنی توبه سایه‌ست و تو ماه روشنی
ای ز تو ویران دکان و منزلم چون ننالم چون بیفشاری دلم
چون گریزم زانک بی تو زنده نیست بی خداوندیت بود بنده نیست
جان من بستان تو ای جان را اصول زانک بی‌تو گشته‌ام از جان ملول
عاشقم من بر فن دیوانگی سیرم از فرهنگی و فرزانگی
چون بدرد شرم گویم راز فاش چند ازین صبر و زحیر و ارتعاش
در حیا پنهان شدم هم‌چون سجاف ناگهان بجهم ازین زیر لحاف
ای رفیقان راهها را بست یار آهوی لنگیم و او شیر شکار