یار شو تا یار بینی بیعدد
|
|
زانک بییاران بمانی بیمدد
|
دیو گرگست و تو همچون یوسفی
|
|
دامن یعقوب مگذار ای صفی
|
گرگ اغلب آنگهی گیرا بود
|
|
کز رمه شیشک به خود تنها رود
|
آنک سنت یا جماعت ترک کرد
|
|
در چنین مسبع نه خون خویش خورد
|
هست سنت ره جماعت چون رفیق
|
|
بیره و بییار افتی در مضیق
|
همرهی نه کو بود خصم خرد
|
|
فرصتی جوید که جامهی تو برد
|
میرود با تو که یابد عقبهای
|
|
که تواند کردت آنجا نهبهای
|
یا بود اشتردلی چون دید ترس
|
|
گوید او بهر رجوع از راه درس
|
یار را ترسان کند ز اشتردلی
|
|
این چنین همره عدو دان نه ولی
|
راه جانبازیست و در هر غیشهای
|
|
آفتی در دفع هر جانشیشهای
|
راه دین زان رو پر از شور و شرست
|
|
که نه راه هر مخنث گوهرست
|
در ره این ترس امتحانهای نفوس
|
|
همچو پرویزن به تمییز سبوس
|
راه چه بود پر نشان پایها
|
|
یار چه بود نردبان رایها
|
گیرم آن گرگت نیابد ز احتیاط
|
|
بی ز جمعیت نیابی آن نشاط
|
آنک تنها در رهی او خوش رود
|
|
با رفیقان سیر او صدتو شود
|
با غلیظی خر ز یاران ای فقیر
|
|
در نشاط آید شود قوتپذیر
|
هر خری کز کاروان تنها رود
|
|
بر وی آن راه از تعب صدتو شود
|
چند سیخ و چند چوب افزون خورد
|
|
تا که تنها آن بیابان را برد
|
مر ترا میگوید آن خر خوش شنو
|
|
گر نهای خر همچنین تنها مرو
|
آنک تنها خوش رود اندر رصد
|
|
با رفیقان بیگمان خوشتر رود
|