حکایت غلام هندو کی به خداوندزاده‌ی خود پنهان هوای آورده بود چون دختر را با مهتر زاده‌ای عقد کردند غلام خبر یافت رنجور شد و می‌گداخت و هیچ طبیب علت او را در نمی‌یافت و او را زهره‌ی گفتن نه

پس غلام خرد که اندر خانه بود گشت بیمار و ضعیف و زار زود
هم‌چو بیمار دقی او می‌گداخت علت او را طبیبی کم شناخت
عقل می‌گفتی که رنجش از دلست داروی تن در غم دل باطلست
آن غلامک دم نزد از حال خویش کز چه می‌آید برو در سینه نیش
گفت خاتون را شبی شوهر که تو باز پرسش در خلا از حال او
تو به جای مادری او را بود که غم خود پیش تو پیدا کند
چونک خاتون در گوش این کلام روز دیگر رفت نزدیک غلام
پس سرش را شانه می‌کرد آن ستی با دو صد مهر و دلال و آشتی
آنچنان که مادران مهربان نرم کردش تا در آمد در بیان
که مرا اومید از تو این نبود که دهی دختر به بیگانه‌ی عنود
خواجه‌زاده‌ی ما و ما خسته‌جگر حیف نبود که رود جای دگر
خواست آن خاتون ز خشمی که آمدش که زند وز بام زیر اندازدش
کو که باشد هندوی مادرغری که طمع دارد به خواجه دختری
گفت صبر اولی بود خود را گرفت گفت با خواجه که بشنو این شگفت
این چنین گراء کی خاین بود ما گمان برده که هست او معتمد