لا نفوذ الا بسلطان الهدی
|
|
من تجاویف السموات العلی
|
لا هدی الا بسلطان یقی
|
|
من حراس الشهب روح المتقی
|
هیچ کس را تا نگردد او فنا
|
|
نیست ره در بارگاه کبریا
|
چیست معراج فلک این نیستی
|
|
عاشقان را مذهب و دین نیستی
|
پوستین و چارق آمد از نیاز
|
|
در طریق عشق محراب ایاز
|
گرچه او خود شاه را محبوب بود
|
|
ظاهر و باطن لطیف و خوب بود
|
گشته بیکبر و ریا و کینهای
|
|
حسن سلطان را رخش آیینهای
|
چونک از هستی خود او دور شد
|
|
منتهای کار او محمود بد
|
زان قویتر بود تمکین ایاز
|
|
که ز خوف کبر کردی احتراز
|
او مهذب گشته بود و آمده
|
|
کبر را و نفس را گردن زده
|
یا پی تعلیم میکرد آن حیل
|
|
یا برای حکمتی دور از وجل
|
یا که دید چارقش زان شد پسند
|
|
کز نسیم نیستی هستیست بند
|
تا گشاید دخمه کان بر نیستیست
|
|
تا بیاید آن نسیم عیش و زیست
|
ملک و مال و اطلس این مرحله
|
|
هست بر جان سبکرو سلسله
|
سلسلهی زرین بدید و غره گشت
|
|
ماند در سوراخ چاهی جان ز دشت
|
صورتش جنت به معنی دوزخی
|
|
افعیی پر زهر و نقشش گل رخی
|
گرچه ممن را سقر ندهد ضرر
|
|
لیک هم بهتر بود زانجا گذر
|
گرچه دوزخ دور دارد زو نکال
|
|
لیک جنت به ورا فی کل حال
|
الحذر ای ناقصان زین گلرخی
|
|
که بگاه صحبت آمد دوزخی
|