قصیده

دگر ز غیرت آن حسن کز زوال بریست چو چنگ نخل جنان را کننده پشت دوتا
کسی که در ظلمات رحم کند تصویر که در بصیرت او شک کند به جز اعما
زهی حکیم علیمی که در طلسم نبشت هزار باب وقوف از قوای خمسه کجا
دهد به باصره نوری که بیند از پی مهر هلال یک شبه را چاشت بر فلک مجرا
دهد به سامعه در کی که فرق یابد اگر برآید از قدم آشنا و غیر صدا
دهد به شامه آگاهی که گم نشود نسیم غنچه و گل بی‌تفاوتی ز صبا
دهد به ذائقه لذت شناسی که کند ز هم دو میوه یک شاخ را به طعم جدا
دهد به لامسه حسی که در تحرک نبض کند میان صحیح و سقیم تفرقه‌ها
هزار رمز به جنبیدن زبان در کام فرستد از دل گویا به خاطر شنوا
هزار راز ز سائیدن قلم به ورق به دیده‌ها سپرد تا به دل کند انها
هزار قلعه‌ی دانش به دست فهم دهد که گر تهی کند از کنگرش کمند رجا
هزار گنج ز معنی به پای فکر کشد که خسروان جهان را بر آن نباشد پا
طلسم دیده چنان بسته کز گشودن آن شود حباب حقیری محیط ارض و سما
به نیم چشم زدن پیک تیز گام نظر عبور می‌کند از هفت غرفه والا
به این سند که ز برهان قاطعند برین اکابر علما و اجله‌ی حکما
که تا خطوط شعاعی نمی‌رسد ز بصر به مبصرات نهانند در حجاب خفا
پس از نگه به ثوابت ظهور آن اجرام ز هفت پرده به کرسی نشاند این دعوا
کدام جزو ز اجزای آدمیست که نیست دلیل حکمت او عز شانه‌ی الاعلا
ز جنبش متشابه زبان به قدرت کیست زمان رمان به عبارات مختلف گویا
به شغل و شعر و معما بنان فکرت را که می‌کند همه دم عقده بند و عقده گشا