ای ایاز اکنون نگویی کین گهر
|
|
چند میارزد بدین تاب و هنر
|
گفت افزون زانچ تانم گفت من
|
|
گفت اکنون زود خردش در شکن
|
سنگها در آستین بودش شتاب
|
|
خرد کردش پیش او بود آن صواب
|
ز اتفاق طالع با دولتش
|
|
دست داد آن لحظه نادر حکمتش
|
یا به خواب این دیده بود آن پر صفا
|
|
کرده بود اندر بغل دو سنگ را
|
همچو یوسف که درون قعر چاه
|
|
کشف شد پایان کارش از اله
|
هر که را فتح و ظفر پیغام داد
|
|
پیش او یک شد مراد و بیمراد
|
هر که پایندان وی شد وصل یار
|
|
او چه ترسد از شکست و کارزار
|
چون یقین گشتش که خواهد کرد مات
|
|
فوت اسپ و پیل هستش ترهات
|
گر برد اسپش هر آنک اسپجوست
|
|
اسپ رو گو نه که پیش آهنگ اوست
|
مرد را با اسپ کی خویشی بود
|
|
عشق اسپش از پی پیشی بود
|
بهر صورتها مکش چندین زحیر
|
|
بیصداع صورتی معنی بگیر
|
هست زاهد را غم پایان کار
|
|
تا چه باشد حال او روز شمار
|
عارفان ز آغاز گشته هوشمند
|
|
از غم و احوال آخر فارغاند
|
بود عارف را همین خوف و رجا
|
|
سابقهدانیش خورد آن هر دو را
|
دید کو سابق زراعت کرد ماش
|
|
او همیداند چه خواهد بود چاش
|
عارفست و باز رست از خوف و بیم
|
|
های هو را کرد تیغ حق دو نیم
|
بود او را بیم و اومید از خدا
|
|
خوف فانی شد عیان گشت آن رجا
|
چون شکست او گوهر خاص آن زمان
|
|
زان امیران خاست صد بانگ و فغان
|
کین چه بیباکیست والله کافرست
|
|
هر که این پر نور گوهر را شکست
|