مشورت کو عقل کو سیلاب آز
|
|
در خرابی کرد ناخنها دراز
|
بین ایدی سد و سوی خلف سد
|
|
پیش و پس کم بیند آن مفتون خد
|
آمده در قصدجان سیل سیاه
|
|
تا که روبه افکند شیری به چاه
|
از چهی بنموده معدومی خیال
|
|
تا در اندازد اسودا کالجبال
|
هیچکس را با زنان محرم مدار
|
|
که مثال این دو پنبهست و شرار
|
آتشی باید بشسته ز آب حق
|
|
همچو یوسف معتصم اندر زهق
|
کز زلیخای لطیف سروقد
|
|
همچو شیران خویشتن را واکشد
|
بازگشت از موصل و میشد به راه
|
|
تا فرود آمد به بیشه و مرجگاه
|
آتش عشقش فروزان آن چنان
|
|
که نداند او زمین از آسمان
|
قصد آن مه کرد اندر خیمه او
|
|
عقل کو و از خلیفه خوف کو
|
چون زند شهوت درین وادی دهل
|
|
چیست عقل تو فجل ابن الفجل
|
صد خلیفه گشته کمتر از مگس
|
|
پیش چشم آتشینش آن نفس
|
چون برون انداخت شلوار و نشست
|
|
در میان پای زن آن زنپرست
|
چون ذکر سوی مقر میرفت راست
|
|
رستخیز و غلغل از لشکر بخاست
|
برجهید و کونبرهنه سوی صف
|
|
ذوالفقاری همچو آتش او به کف
|
دید شیر نر سیه از نیستان
|
|
بر زده بر قلب لشکر ناگهان
|
تازیان چون دیو در جوش آمده
|
|
هر طویله و خیمه اندر هم زده
|
شیر نر گنبذ همیکرد از لغز
|
|
در هوا چون موج دریا بیست گز
|
پهلوان مردانه بود و بیحذر
|
|
پیش شیر آمد چو شیر مست نر
|
زد به شمشیر و سرش را بر شکافت
|
|
زود سوی خیمهی مهرو شتافت
|