حکایت عیاضی رحمه‌الله کی هفتاد غزو کرده بود سینه برهنه بر امید شهید شدن چون از آن نومید شد از جهاد اصغر رو به جهاد اکبر آورد و خلوت گزید ناگهان طبل غازیان شنید نفس از اندرون زنجیر می‌درانید سوی غزا و متهم داشتن او نفس خود را درین رغبت

زانک در خلوت هر آنچ تن کند نه از برای روی مرد و زن کند
جنبش و آرامش اندر خلوتش جز برای حق نباشد نیتش
این جهاد اکبرست آن اصغرست هر دو کار رستمست و حیدرست
کار آن کس نیست کو را عقل و هوش پرد از تن چون بجنبد دنب موش
آن چنان کس را بباید چون زنان دور بودن از مصاف و از سنان
صوفیی آن صوفیی این اینت حیف آن ز سوزن کشته این را طعمه سیف
نقش صوفی باشد او را نیست جان صوفیان بدنام هم زین صوفیان
بر در و دیوار جسم گل‌سرشت حق ز غیرت نقش صد صوفی نبشت
تا ز سحر آن نقشها جنبان شود تا عصای موسوی پنهان شود
نقشها را میخورد صدق عصا چشم فرعونیست پر گرد و حصا
صوفی دیگر میان صف حرب اندر آمد بیست بار از بهر ضرب
با مسلمانان به کافر وقت کر وانگشت او با مسلمانان به فر
زخم خورد و بست زخمی را که خورد بار دیگر حمله آورد و نبرد
تا نمیرد تن به یک زخم از گزاف تا خورد او بیست زخم اندر مصاف
حیفش آمد که به زخمی جان دهد جان ز دست صدق او آسان رهد