حکایت آن امیر کی غلام را گفت کی می بیار غلام رفت و سبوی می آورد در راه زاهدی بود امر معروف کرد زد سنگی و سبو را بشکست امیر بشنید و قصد گوشمال زاهد کرد و این قصد در عهد دین عیسی بود علیه‌السلام کی هنوز می حرام نشده بود ولیکن زاهد تقزیزی می‌کرد و از تنعم منع می‌کرد

بود امیری خوش دلی می‌باره‌ای کهف هر مخمور و هر بیچاره‌ای
مشفقی مسکین‌نوازی عادلی جوهری زربخششی دریادلی
شاه مردان و امیرالممنین راه‌بان و رازدان و دوست‌بین
دور عیسی بود و ایام مسیح خلق دلدار و کم‌آزار و ملیح
آمدش مهمان بناگاهان شبی هم امیری جنس او خوش‌مذهبی
باده می‌بایستشان در نظم حال باده بود آن وقت ماذون و حلال
باده‌شان کم بود و گفتا ای غلام رو سبو پر کن به ما آور مدام
از فلان راهب که دارد خمر خاص تا ز خاص و عام یابد جان خلاص
جرعه‌ای زان جام راهب آن کند که هزاران جره و خمدان کند
اندر آن می مایه‌ی پنهانی است آنچنان که اندر عبا سلطانی است
تو بدلق پاره‌پاره کم نگر که سیه کردند از بیرون زر
از برای چشم بد مردود شد وز برون آن لعل دودآلود شد
گنج و گوهر کی میان خانه‌هاست گنجها پیوسته در ویرانه‌هاست
گنج آدم چون بویران بد دفین گشت طینش چشم‌بند آن لعین
او نظر می‌کرد در طین سست سست جان همی‌گفتش که طینم سد تست
دو سبو بستد غلام و خوش دوید در زمان در دیر رهبانان رسید
زر بداد و باده‌ی چون زر خرید سنگ داد و در عوض گوهر خرید
باده‌ای که آن بر سر شاهان جهد تاج زر بر تارک ساقی نهد
فتنه‌ها و شورها انگیخته بندگان و خسروان آمیخته
استخوانها رفته جمله جان شده تخت و تخته آن زمان یکسان شده