آمدن شیخ بعد از چندین سال از بیابان به شهر غزنین و زنبیل گردانیدن به اشارت غیبی و تفرقه کردن آنچ جمع آید بر فقرا هر که را جان عز لبیکست نامه بر نامه پیک بر پیکست چنانک روزن خانه باز باشد آفتاب و ماهتاب و باران و نامه و غیره منقطع نباشد

رو به شهر آورد آن فرمان‌پذیر شهر غزنین گشت از رویش منیر
از فرح خلقی به استقبال رفت او در آمد از ره دزدیده تفت
جمله اعیان و مهان بر خاستند قصرها از بهر او آراستند
گفت من از خودنمایی نامدم جز به خواری و گدایی نامدم
نیستم در عزم قال و قیل من در به در گردم به کف زنبیل من
بنده فرمانم که امرست از خدا که گدا باشم گدا باشم گدا
در گدایی لفظ نادر ناورم جز طریق خس گدایان نسپرم
تا شوم غرقه‌ی مذلت من تمام تا سقطها بشنوم از خاص و عام
امر حق جانست و من آن را تبع او طمع فرمود ذل من طمع
چون طمع خواهد ز من سلطان دین خاک بر فرق قناعت بعد ازین
او مذلت خواست کی عزت تنم او گدایی خواست کی میری کنم
بعد ازین کد و مذلت جان من بیست عباس‌اند در انبان من
شیخ بر می‌گشت زنبیلی به دست شیء لله خواجه توفیقیت هست
برتر از کرسی و عرش اسرار او شیء لله شیء لله کار او
انبیا هر یک همین فن می‌زنند خلق مفلس کدیه ایشان می‌کنند
اقرضوا الله اقرضوا الله می‌زنند بازگون بر انصروا الله می‌تنند
در به در این شیخ می‌آرد نیاز بر فلک صد در برای شیخ باز
که آن گدایی که آن به جد می‌کرد او بهر یزدان بود نه از بهر گلو
ور بکردی نیز از بهر گلو آن گلو از نور حق دارد غلو
در حق او خورد نان و شهد و شیر به ز چله وز سه روزه‌ی صد فقیر