رو به شهر آورد آن فرمانپذیر
|
|
شهر غزنین گشت از رویش منیر
|
از فرح خلقی به استقبال رفت
|
|
او در آمد از ره دزدیده تفت
|
جمله اعیان و مهان بر خاستند
|
|
قصرها از بهر او آراستند
|
گفت من از خودنمایی نامدم
|
|
جز به خواری و گدایی نامدم
|
نیستم در عزم قال و قیل من
|
|
در به در گردم به کف زنبیل من
|
بنده فرمانم که امرست از خدا
|
|
که گدا باشم گدا باشم گدا
|
در گدایی لفظ نادر ناورم
|
|
جز طریق خس گدایان نسپرم
|
تا شوم غرقهی مذلت من تمام
|
|
تا سقطها بشنوم از خاص و عام
|
امر حق جانست و من آن را تبع
|
|
او طمع فرمود ذل من طمع
|
چون طمع خواهد ز من سلطان دین
|
|
خاک بر فرق قناعت بعد ازین
|
او مذلت خواست کی عزت تنم
|
|
او گدایی خواست کی میری کنم
|
بعد ازین کد و مذلت جان من
|
|
بیست عباساند در انبان من
|
شیخ بر میگشت زنبیلی به دست
|
|
شیء لله خواجه توفیقیت هست
|
برتر از کرسی و عرش اسرار او
|
|
شیء لله شیء لله کار او
|
انبیا هر یک همین فن میزنند
|
|
خلق مفلس کدیه ایشان میکنند
|
اقرضوا الله اقرضوا الله میزنند
|
|
بازگون بر انصروا الله میتنند
|
در به در این شیخ میآرد نیاز
|
|
بر فلک صد در برای شیخ باز
|
که آن گدایی که آن به جد میکرد او
|
|
بهر یزدان بود نه از بهر گلو
|
ور بکردی نیز از بهر گلو
|
|
آن گلو از نور حق دارد غلو
|
در حق او خورد نان و شهد و شیر
|
|
به ز چله وز سه روزهی صد فقیر
|