بود سقایی مرورا یک خری
|
|
گشته از محنت دو تا چون چنبری
|
پشتش از بار گران صد جای ریش
|
|
عاشق و جویان روز مرگ خویش
|
جو کجا از کاه خشک او سیر نی
|
|
در عقب زخمی و سیخی آهنی
|
میر آخر دید او را رحم کرد
|
|
که آشنای صاحب خر بود مرد
|
پس سلامش کرد و پرسیدش ز حال
|
|
کز چه این خر گشت دوتا همچو دال
|
گفت از درویشی و تقصیر من
|
|
که نمییابد خود این بستهدهن
|
گفت بسپارش به من تو روز چند
|
|
تا شود در آخر شه زورمند
|
خر بدو بسپرد و آن رحمتپرست
|
|
در میان آخر سلطانش بست
|
خر ز هر سو مرکب تازی بدید
|
|
با نوا و فربه و خوب و جدید
|
زیر پاشان روفته آبی زده
|
|
که به وقت وجو به هنگام آمده
|
خارش و مالش مر اسپان را بدید
|
|
پوز بالا کرد کای رب مجید
|
نه که مخلوق توم گیرم خرم
|
|
از چه زار و پشت ریش و لاغرم
|
شب ز درد پشت و از جوع شکم
|
|
آرزومندم به مردن دم به دم
|
حال این اسپان چنین خوش با نوا
|
|
من چه مخصوصم به تعذیب و بلا
|
ناگهان آوازهی پیگار شد
|
|
تازیان را وقت زین و کار شد
|
زخمهای تیر خوردند از عدو
|
|
رفت پیکانها دریشان سو به سو
|
از غزا باز آمدند آن تازیان
|
|
اندر آخر جمله افتاده ستان
|
پایهاشان بسته محکم با نوار
|
|
نعلبندان ایستاده بر قطار
|
میشکافیدند تنهاشان بنیش
|
|
تا برون آرند پیکانها ز ریش
|
آن خر آن را دید و میگفت ای خدا
|
|
من به فقر و عافیت دادم رضا
|