بود مردی پیش ازین نامش نصوح
|
|
بد ز دلاکی زن او را فتوح
|
بود روی او چو رخسار زنان
|
|
مردی خود را همیکرد او نهان
|
او به حمام زنان دلاک بود
|
|
در دغا و حیله بس چالاک بود
|
سالها میکرد دلاکی و کس
|
|
بو نبرد از حال و سر آن هوس
|
زانک آواز و رخش زنوار بود
|
|
لیک شهوت کامل و بیدار بود
|
چادر و سربند پوشیده و نقاب
|
|
مرد شهوانی و در غرهی شباب
|
دختران خسروان را زین طریق
|
|
خوش همیمالید و میشست آن عشیق
|
توبهها میکرد و پا در میکشید
|
|
نفس کافر توبهاش را میدرید
|
رفت پیش عارفی آن زشتکار
|
|
گفت ما را در دعایی یاد دار
|
سر او دانست آن آزادمرد
|
|
لیک چون حلم خدا پیدا نکرد
|
بر لبش قفلست و در دل رازها
|
|
لب خموش و دل پر از آوازها
|
عارفان که جام حق نوشیدهاند
|
|
رازها دانسته و پوشیدهاند
|
هر کرا اسرار کار آموختند
|
|
مهر کردند و دهانش دوختند
|
سست خندید و بگفت ای بدنهاد
|
|
زانک دانی ایزدت توبه دهاد
|