در بیان کسی کی سخنی گوید کی حال او مناسب آن سخن و آن دعوی نباشد چنان که کفره و لن سالتهم من خلق السموات والارض لیقولن الله خدمت بت سنگین کردن و جان و زر فدای او کردن چه مناسب باشد با جانی کی داند کی خالق سموات و ارض و خلایق الهیست سمیعی بصیری حاضری مراقبی مستولی غیوری الی آخره

عقلها زین سر بود بیرون در زهره‌ی وهم ار بدرد گو بدر
ترس مویی نیست اندر پیش عشق جمله قربانند اندر کیش عشق
عشق وصف ایزدست اما که خوف وصف بنده‌ی مبتلای فرج و جوف
چون یحبون بخواندی در نبی با یحبوهم قرین در مطلبی
پس محبت وصف حق دان عشق نیز خوف نبود وصف یزدان ای عزیز
وصف حق کو وصف مشتی خاک کو وصف حادث کو وصف پاک کو
شرح عشق ار من بگویم بر دوام صد قیامت بگذرد و آن ناتمام
زانک تاریخ قیامت را حدست حد کجا آنجا که وصف ایزدست
عشق را پانصد پرست و هر پری از فراز عرش تا تحت‌الثری
زاهد با ترس می‌تازد به پا عاشقان پران‌تر از برق و هوا
کی رسند این خایفان در گرد عشق که آسمان را فرش سازد درد عشق
جز مگر آید عنایتهای ضو کز جهان و زین روش آزاد شو
از قش خود وز دش خود باز ره که سوی شه یافت آن شهباز ره
این قش و دش هست جبر و اختیار از ورای این دو آمد جذب یار
چون رسید آن زن به خانه در گشاد بانگ در در گوش ایشان در فتاد
آن کنیزک جست آشفته ز ساز مرد بر جست و در آمد در نماز
زن کنیزک را پژولیده بدید درهم و آشفته و دنگ و مرید
شوی خود را دید قایم در نماز در گمان افتاد زن زان اهتزاز
شوی را برداشت دامن بی‌خطر دید آلوده‌ی منی خصیه و ذکر
از ذکر باقی نطفه می‌چکید ران و زانو گشت آلوده و پلید