در بیان کسی کی سخنی گوید کی حال او مناسب آن سخن و آن دعوی نباشد چنان که کفره و لن سالتهم من خلق السموات والارض لیقولن الله خدمت بت سنگین کردن و جان و زر فدای او کردن چه مناسب باشد با جانی کی داند کی خالق سموات و ارض و خلایق الهیست سمیعی بصیری حاضری مراقبی مستولی غیوری الی آخره

زاهدی را یک زنی بد بس غیور هم بد او را یک کنیزک هم‌چو حور
زان ز غیرت پاس شوهر داشتی با کنیزک خلوتش نگذاشتی
مدتی زن شد مراقب هر دو را تاکشان فرصت نیفتد در خلا
تا در آمد حکم و تقدیر اله عقل حارس خیره‌سر گشت و تباه
حکم و تقدیرش چو آید بی‌وقوف عقل کی بود در قمر افتد خسوف
بود در حمام آن زن ناگهان یادش آمد طشت و در خانه بد آن
با کنیزک گفت رو هین مرغ‌وار طشت سیمین را ز خانه‌ی ما بیار
آن کنیزک زنده شد چون این شنید که به خواجه این زمان خواهد رسید
خواجه در خانه‌ست و خلوت این زمان پس دوان شد سوی خانه شادمان
عشق شش ساله کنیزک را بد این که بیابد خواجه را خلوت چنین
گشت پران جانب خانه شتافت خواجه را در خانه در خلوت بیافت
هر دو عاشق را چنان شهوت ربود که احتیاط و یاد در بستن نبود
هر دو با هم در خزیدند از نشاط جان به جان پیوست آن دم ز اختلاط
یاد آمد در زمان زن را که من چون فرستادم ورا سوی وطن
پنبه در آتش نهادم من به خویش اندر افکندم قج نر را به میش
گل فرو شست از سر و بی‌جان دوید در پی او رفت و چادر می‌کشید
آن ز عشق جان دوید و این ز بیم عشق کو و بیم کو فرقی عظیم
سیر عارف هر دمی تا تخت شاه سیر زاهد هر مهی یک روزه راه
گرچه زاهد را بود روزی شگرف کی بود یک روز او خمسین الف
قدر هر روزی ز عمر مرد کار باشد از سال جهان پنجه هزار